در طول تعطیلات متوجه یک تناقض فکری بزرگ در خودم شدم. خیال دارم این تناقض را رها کنم. آن را اینجا می نویسم و اعتراف می کنم، زیرا هربار می نویسم، گره ای بزرگ از زندگی ام باز می شود. من به قدرت "قلم" اعتقاد دارم. خدا در قرآن به "قلم" قسم خورده است. هرچند الان دارم تایپ می کنم، ولی در خیالم خود را می بینم که نوک درشت نی را در مرکب فرو می برم، زبانم را بین دندانها گیر می دهم و با دقت می نویسم. قلم روی کاغذ کشیده می شود و جیر جیر می کند. انگشتانم با مرکب سیاه شده است. بله! من خودم را به این شکل تجسم می کنم.
از مطلب دور نشوم. من در حال حاضر دو شغل دارم: طبابت و آموزگاری تحت برند گیس گلابتون
وقتی در تهران زندگی می کردیم، من از ساعت نه صبح تا سه بعداز ظهر روی سایت گیس گلابتون کار می کردم. همسرم ساعت هفت صبح از خانه خارج می شد.ناهار به خانه نمی آمد. ساعت ده شب که به خانه می رسید، بقدری خسته بود که زود می خوابید. پسر ساعت سه به خانه می رسید. پس قرار بود ناهار ساعت سه بعدازظهر حاضر شود.
ولی الان همسرم نه صبح از خانه خارج می شود. ساعت یک بعدازظهر در خانه است. ساعت نه شب که به خانه برمی گردد، سرحال و سرزنده است و می خواهد همراه من فیلم ببیند و با هم حرف بزنیم و شب نشینی داشته باشیم. ما بعد از شش سال بالاخره دوتایی شده ایم و دوست داریم از حریم خصوصی مان لذت ببریم.
همه اینها عالی است، ولی همیشه سکه، روی دیگری هم دارد: من وقت کم آورده ام و برای انجام کارهای سایت بشدت تحت فشار قرار دارم. یعنی باورتان نمی شود که چطور مثل یک بندباز (آن هم از نوعی که روی تارهای زمان، تعادل خود را حفظ می کند) در پیچ و تاب کارهای اصلی ام، چند کلمه می نویسم یا عکسی برای اینستاگرام قرار می دهم.
من با خودم قرار گذاشته بودم در سن شصت سالگی از جراحی بازنشسته شوم و فقط به کار نوشتن و آموزش بپردازم. ولی در تاریخ هشتم مارس 2015 ، روز جهانی زن، تصمیم گرفتم زودتر از موعد خود را بازنشسته کنم و فقط به کار آموزش وارد شوم.
برای دو سه روز از تصمیم خود بسیار شاد بودم، ولی کم کم دودلی و تردید به سراغم آمد. به همکاری که خبری از شرایط من ندارد، ایمیل فرستادم و در مورد مراحل اداری سوالی، پرسیدم. او نوشت: این کار را نکن! پرسیدم: چرا؟ جواب نداد.
من که دودل بودم، با این ایمیل از پا درآمدم. اول خون خونم را خورد که چرا یک نفر به خودش اجازه می دهد تو را نصیحت کند، در حالیکه نه شرایط تو را می داند و نه می پرسد و از همه مهمتر از او پرسیده نشده که آیا من این کار را انجام بدهم یا نه! بلکه او خودش تصمیم گرفت به جای جواب دادن به سوال اداری، نظری بدهد. بله! اول او را سرزنش کردم. ولی من کسی نیستم که وقتم را با سرزنش دیگران تلف کنم. به درون رفتم و از خود پرسیدم: "هی! گیسی! مشکل تو چیه؟ تو که با یک حرف نسنجیده کارت را ول نمی کنی. الان چی شده؟"
وااااااای تازه آن موقع فهمیدم مشکل چیه؟
من از وقتی که یادم می آید در حال دویدن هستم:
دویدن برای کنکور
دویدن برای درسهای دشوار پزشکی
دویدن در کشیکهای پزشکی
دویدن برای قبولی در زیدنسی
دویدن برای کشیک های کشنده جراحی
دویدن به عنوان جراح در نقاط مختلف کشور با کمترین امکانات پزشکی
دویدن در تهران از این سر شهر تا آن سر شهر برای کار در درمانگاه
و بعد دویدن بین انجام کارهای خانه، مطبداری و سایتداری
حالا یک مرتبه تصمیم گرفتم از دویدن بایستم و آرام کار کنم... چه وحشتی ...
باور کنید از تصور این که دیگر هیچ زنجیری مرا به زندگی دوان دوان متصل نکند، وحشت کردم. تازه فهمیدم "سبکی تحمل ناپذیر هستی" یعنی چه!
احساس کردم اگر قرار نباشد بدوم، نکند سوخت کافی برای خلاقیت نداشته باشم. نکند تمام مدت بخوابم و از لحظات آرام و خوشایند لذت ببرم. نکند به بهانه نویسندگی، هیچ کاری انجام ندهم...
می دانم این طرز فکر اشتباه است. می دانم تمرکز، بهترین عامل پیشرفت است. می دانم من آدم منضبطی هستم و حتما راهی برای نگه داشتن خود روی فرم پیدا خواهم کرد.
حتی نگرانی مالی ندارم. در حال حاضر بدهی قابل توجهی ندارم. با درآمد مختصر می توانم بخوبی به کاری که عاشقش هستم بپردازم و کم کم آن را گسترش بدهم.
ولی مشکل از همان باور قدیمی و پوسیده من است:
· باید همیشه بدوی!
· باید همیشه بشدت کار کنی!
· باید همیشه وقتت بقدری تنگ باشد که نفس نفس زنان بدوی!
خیال دارم این باور را رها کنم. چطوری؟ هنوز نمی دانم. ولی اولین قدم، اعتراف به آن در حضور جمع است.
حالا این باور را به دست خدا می سپارم تا هرطور صلاح می داند آن را رفع و رجوع کند.
تابیدن نور آگاهی به پیچیدگی های درون، باعث می شود گره ها باز شوند. چطوری؟ باز هم نمی دانم. درک ناخودآگاه و طرز کار مغز، بالاتر از فهم من است.