دو سه ماه پیش دندانم درد گرفت. درد گنگی بود. شبیه به زخمی در لثه. آقای شوشو نگاهی به دهانم انداخت و گفت: کنار یکی از دندانهایت قدری قرمز است. فکر کردم شاید با بی دقتی مسواک زدهام و لثه را زخمی کردهام. دو روز ژلوفن خوردم و درد آرام شد. موضوع را از یاد بردم. یک هفته مانده به عید، دوباره درد شروع شد. باز هم آقای شوشو نگاه کرد و گفت: فقط کمی قرمز است. بیا دنتول بگذار، خوب شود. گفتم: بعید می دانم این قرمزی به خاطر بد مسواک زدن باشد. چون هر بار همانجا قرمز میشود.
فکر ترافیک شب عید تهران را که میکردم، مو به تنم راست میشد. سراغ یک دندانپزشک خوب را در بومهن گرفتم. پیش خودمان باشد، در این چند ماه مشاهده مطب یکی دو تا پزشک در بومهن و رودهن مرا بکلی شگفت زده کرده بود، از شدت مخروبگی و کثیفی مطب. با ترس و لرز به مطب دندانپزشکی رفتم. به خودم گفتم: اگر مطب کثیفی بود، شلوغی تهران را به جان میخرم.
خدا را شکر! چه مطب خوشگل و تمیزی. حظ کردم. با یک آقای دکتر خوش اخلاق و محترم. دکتر دندان را معاینه کرد، عکس گرفت و تشخیص داد، پای دندان یک کیست عفونی تشکیل شده است. قرار شد در طول تعطیلات عید، آنتی بیوتیک بخورم و بعد از تعطیلات برای اقدامات اساسی مراجعه کنم.
امروز جلسه سوم دندانپزشکیام بود و قرار بود یک دندان من کشیده شود. از صبح بی قرار بودم. از فکر کشیده شدن دندانم غصهام میگرفت. میترسیدم. دو سه بار تلفنی و با پیامک به آقای شوشو عرض کردم: من میترسم. ایشان پاسخ دادند: من هم همینطور!
نیم ساعت قبل از حرکت به سوی مطب، دیدم دارم در ذهنم با آقای شوشو دعوا میکنم. پروندههای این شش سال را بیرون کشیدهام و حسابی دارم گرد و خاک راه میاندازم:
- میترسی؟! وقتی میخواستی فلانی را ببری دندانپزشکی نمیترسیدی! حالا نوبت من که شده میترسی! مگر دندان تو را میخواهند بکشند که میترسی؟ اصلاً از اولش هم مرا دوست نداشتی! من بیچاره که فلان، من بدبخت که بیسار...
درد سرتان ندهم متوجه شدم دارم آشی برای آقای شوشو میپزم که یک وجب رویش روغن دارد. یادم افتاد "بیان خواستهها و بیان نیازها" آن هم به وضوح و شفافیت کامل از درسها مهم زندگی مثل عسل است. من دارم به صورت غیرمستقیم درخواست حمایت میکنم. آقای شوشو هم شاید متوجه نمیشود که من حمایت و حضور او را احتیاج دارم. شاید فکر میکند ... چه می دانم چه فکری میکند. تلفن کردم و گفتم: من میخواهم تو همراهم به دندانپزشکی بیایی. تنهایی میترسم. نگرانم مبادا بعد از کشیدن دندان بقدری حالم بد باشد که نتوانم رانندگی کنم.
پیش خودمان باشد، قدری تند گفتم. درخواست نکردم، بلکه بهش پریدم. خب ... از صبح تا آن موقع طول داده و احساسات ناخوشایند مورد حمایت نبودن را غرغره کرده بودم. کاش زودتر خیلی واضح میگفتم چه انتظاری از همسرم دارم. او قدری نق و نوق کرد، ولی دید توپ من حسابی پر است. دنبالم آمد و مرا به دندانپزشکی برد.
چه حس مزخرفی بود، وقتی دکتر الاواتور را زیر دندان انداخت و قرچ قروچ کنان دندان را از استخوان جدا کرد. هق هق کردم. درد نداشتم ... حس بد از دست دادن ... حس ناخوشایند حسرت ... حس ... بد ... پیر شدن ...
یک دندانم رفت... الان با لپی باد کرده و چشمانی ورم کرده از گریه اینجا نشستهام. یک خورده برای خودم دلسوزی کنم، بعد بروم و بخوابم!
یادتان باشد به همه احساسات خود احترام بگذارید: احساسات خوب، احساسات بد. احساس قدرت و افتخار یا احساس غم و حسرت. یادتان باشد به همه جنبههای وجودتان احترام بگذارید: به خرد و تواناییتان یا به ضعف و غصهتان.
نقش زن همیشه دانا و توانا را بازی نکنید. فکر نکنید باید تنهایی از عهده همه چیز بربیایید. کمک نخواهید و وانمود کنید تنهایی حالتان خوب است. ما انسان هستیم. پس گاهی اوقات ضعیفیم و گاهی اوقات قوی. بعضی وقتها حمایت میکنیم و بعضی وقتها حمایت میخواهیم. به خودمان اجازه بدهیم همه جور احساسی داشته باشیم. به دیگران هم اجازه بدهیم احساسات خود را تجربه کنند.
الان که من به خودم اجازه دادم ضعف نشان بدهم، تقاضای حمایت کردم، دیگر دلیلی برای دعوا کردن و احساس دوست نداشتنی بودن ندارم. الان که به خودم اجازه میدهم برای دندان عزیزم سوگواری کنم، این غصه از وجودم پاک خواهد شد. وگرنه یک دندان خراب میتواند یک زندگی را به ویرانی بکشد.