چهارشنبه دوم اردیبهشت: از هفت صبح کار کردن را شروع می کنم. منشی هم ندارم. دیروز عذر آخری را خواندم. با دو متقاضی دیگر، تلفنی صحبت نموده و همان پای تلفن، ردشان میکنم.
مثل یک موجود افسانه ای با چندین دست، همزمان چندین کار را ردیف میکنم. حوصله ندارم جزئیات را بنویسم. همه کارهای ریز و درشت سایت و دفتر.
ساعت سه یک نفر با تعیین وقت قبلی برای مشاوره میآید. ساعتی مینشیند. گپ میزنیم. پنجره را باز گذاشتهام تا بوی اردیبهشت مطب را عطرآگین کند، ولی مراجع از سرما یخ کرده است. پنجرهها را میبندم. من ماندهام تحت عنوان چه کارگاه و چه کلاسی باید شیوههای حقه بازی بعضی مردان فریبکار را به خانمهای هم وطنم آموزش بدهم.
از این که خانمهای بسیار باهوش، در مورد مردها این همه کم هوش رفتار میکنند، متعجبم. احساس میکنم هنوز نتوانستهام پیام خود را بخوبی به گوش هم جنسهایم برسانم.
اول خواستگار ندارند. آموزش میبینند، خواستگار پیدا میکنند.
بعد خانوادهها خواستگاری را بهم میزنند.
بعد آموزش میبینند وارد اجتماع بشوند.
دور و برشان پر از درخواست و پیشنهاد میشود.
خوش قواره ترین پیشنهاد را قبول میکنند و فریب مردان فریبکار را میخورند. منظورم از فریب، رابطه جنسی نیست. بلکه منظورم این است که همه قلب و عاطفهشان را در رابطه ای میگذارند و سپس میبینند به یک آدم بکلی اشتباهی دل باختهاند.
تحت عنوان چه کلاسی باید اینها را آموزش بدهم؟
مطمئناً کلاس خصوصی خواهد بود. می دانم باید چه چیزهایی باید بدهم. ولی خدایا اسمش را چه بگذارم که در جامعه ما، حساسیت برانگیز نباشد. اگر محدودیت نداشتیم، می دانم چه اسمی روی آن بگذارم:
چگونه ای با آقایی آشنا شوید؟ از سیر تا پیاز!
فکر میکنم باید یک دوره تکمیلی برای کسانی که کلاس زن جذاب را گذراندهاند، ترتیب بدهم. آره! شاید اسمش را بگذارم:
زن جذاب فوق پیشرفته!
زن جذاب2!
زن جذاب تکمیلی!
حتماً این کار را انجام خواهم داد. بعد از این این گردهمایی و وقتی یک منشی خوب پیدا کنم. اینطوری نمیتوانم دست روی دست بگذارم. خانمها و آقایان ما آموزش ندیدهاند وگرنه بسیار باهوش و فهمیده هستند.
مراجع، با رنگی پریده میرود. نمیدانم از شدت سرما رنگ پریده است یا از شدت غصه.
از خستگی دارم از پا در میآیم. یک چشمم به چپ میرود و دیگری به راست. تا این لحظه حتی یک کلمه ننوشتهام. من عاشق نوشتن هستم. وقتی مینویسم، زمان متوقف میشود.
همسرم تلفن میکند. او هم از صبح در تهران در جلسات مختلف شرکت نموده است.
- هنوز ناهار نخوردهام.
- ناهار داریم. برو خانه و ناهار بخور.
- تنهایی ناهار نمی خوام. بیا با هم برویم، من یکجایی غذا بخورم.
میخواهم بگویم کار دارم. نگاهی به درخت سبز چنار باغ بغلی میکنم و تصمیم عوض میشود. روز دوم اردیبهشت، من هم ده ساعت است که کار کردهام. برویم به دشت و صحرا... آن هم روز "زمین زیبا"...
جای شما خالی...
در کوچه پس کوچههای دماوند بهشتی کشف میکنیم.. انگار آلیس هستم در سرزمین عجایب. هر قدم که جلو میرویم، زیبایی نفسگیرتر میشود.
جایی میان بوی گلپر تازه و صدای بلبل، روی علفها دراز میکشیم و به تبریزیهای بالای سرمان خیره میشویم. در این دنیا نیستیم. کجاییم؟ نمیدانم. ولی حتم دارم اینجا متعلق به این دنیا نیست. آیا بهشت است؟ آیا ما را برای چند لحظه به بهشت راه داده اند؟
وقتی از جای مان برمی خیزیم مثل مستها به چپ و راست تلو تلو میخوریم. زبان مان شل شده است. همسرم سوار ماشین میشود، سرش را روی فرمان میگذارد و میگوید: خدا کند ماشین خودش راه خانه را بلد باشد.
- من پشت رل مینشینم
- تو که از من مست و ملنگ تر هستی
- باشه! بگذار من بنشینم.
پشت رل مینشینم. بیست سال جراح بودن به تو میآموزد وقتی مسئولیتی به عهده گرفتی، بدون توجه به شرایط روحی و جسمیات آن را انجام بدهی. انگار دستی از غیب به کمک میآید. در واقع ما در بهترین حالت فقط از ده درصد ظرفیت مغز خود استفاده میکنیم. هنگامی که آموزش میبینیم، ظرفیت استفاده از مغزمان افزایش مییابد. به همین دلیل، افراد آموزش دیده در شرایط اورژانس، بهتر از سایرین واکنش نشان میدهند.
همسرم پشت صندلی را میخواباند و به خواب فرو میرود. پانزده دقیقه بعد به خانه میرسیم. تلو تلو خوران، سعی میکنیم به یکدیگر کمک کنیم تا زمین نخوریم. هر کس ما را ببیند، بدون تردید فکر میکند ما مست هستیم.
دوش میگیریم. ساعت هشت شب میخوابیم. من تا صبح در میان بوی گلپر تازه غوطه ور هستم.
به این می گویند: مراقبه در طبیعت...
با طبیعت یکی شدیم و اجازه دادیم ما را با خود ببرد...
جای همگی خالی...
جلسه بعدی حلقه هدف در میان طیبعت زیبای دماوند برگزار خواهد شد.
اگر نمی توانید فیلم را مشاهده کنید، این هم دسترسی به لینک مستقیم