خیلیها از من میپرسیدند چطور این همه پشتکار داری؟ چطور این همه منظم و پیگیر هستی؟ من جوابی برای سؤال آنها نداشتم. چون یادم نبود چطوری شد آدم منظمی شدهام. به طور حتم تربیت پدر و مادرم مرا آدم منظمی بار آورده است ولی بالاخره چی شد که من منظم و با پشتکار شدم؟ سوالی بود که چندان نگران جوابش نبودم. خب ... منظم هستم دیگر! چرا کنکاش کنم چرا منظم و با پشتکار هستم. آدم یاد ملانصرالدین و جوالدوز معروفش میافتد! مرض نداشتم که به خودم سوزن فرو کنم.
تا این که تصمیم گرفتم دفتر گیس گلابتون را راه بیندازم...
حالا به انضباط شخصی بسیار نیاز دارم، چون کل برنامههای زندگیام باید عوض شود.
همان طور در پست اعتراف بزرگ برایتان نوشتم، علت این که مجبور شدم بین مطب و سایت یکی را انتخاب کنم این بود که همسرم سه ساعت بعد از ظهر در خانه است و وقت کار من روی سایت از چهار ساعت به یک ساعت تقلیل پیدا کرده بود. من بشدت تحت فشار و استرس بودم.
ما کار میکنیم که زندگی کنیم، قرار نیست کار ما منبع استرس و ناراحتی ما بشود. به همین دلیل کلاهم را قاضی کردم و از خودم پرسیدم: حاضری کدام را کنار بگذاری؟ نوشتن یا طبابت؟
جواب دادن به این سؤال اصلاً آسان نبود. وجود من با طبابت سرشته شده است. من اگر هزار بار دیگر هم به دنیا بیایم، باز هم پزشک میشوم. منتها در زندگی بعدیام خیال دارم پزشک کل نگر شوم! ولی نوشتن... یاد دادن ... گسترش آگاهی ... وای خدای من... چطور میشود این یکی را بی خیال شد؟
بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم و سپس بیمار شدن و دوباره کلنجار رفتن، سؤال را به شکلی دیگر از خودم پرسیدم: اگر همین امروز به یک کشور زیبا مهاجرت کنی، آیا دوباره برمی گردی دانشگاه تا درس بخوانی و جراح بشوی؟
- خیر!
آیا حاضر هستی به جایی بسیار زیبا و خوش آب و هوا مهاجرت کنی ولی در عوض هرگز ننویسی و مجبور باشی سایت گیس گلابتون را تعطیل کنی؟
- ابداً!
پس جواب شما معلوم شد. الان که به خاطر دو شغله بودن به سلامت روحی و جسمیات صدمه خورده و باید یک شغل را انتخاب کنی، سایت را انتخاب کن!
معما چو حل گشت، آسان شود. بعله. اینطوری بود که من جواب را از درون خودم پیدا کردم.
ولی حالا با مشکل دیگری روبرو شدهام: ده دوازده سال اخیر، من صبحها خانه بودم و عصرها به سرکار میرفتم. زمان مجردی، کتاب میخواندم، میخوابیدم، گردش میرفتم. در دوران تأهل، خانه را مرتب میکردم، غذا میپختم و به سایت رسیدگی میکردم. الان تصمیم دارم صبح تا عصر در دفتر باشم، بعد به خانه برگردم.
توجه کنید که یک کارمند توسط رئیسش منضبط میشود. کارمند میداند اگر دیر برسد، از کار اخراج میگردد، کسر حقوق میخورد و خیلی مطالب دیگر. ولی یک کارآفرین توسط خودش منضبط میگردد.
درون من یک نفر دوست دارد صبحها در خانه بماند، بعد غر بزند چرا پدر و پسر نمیگذارند او به سایت رسیدگی کند (اسمش را میگذاریم شماره یک) و یک نفر دیگر دوست دارد در دفتر کار کند، زیرا میداند با این روش کسب و کار گسترش پیدا میکند. (اسمش را میگذاریم شماره دو)
شماره دو، از شب قبل، وسایلش را مرتب میچیند، صبح سر وقت بیدار میشود، صبحانه میخورد، ناهارش را برمی دارد و به سمت دفتر میرود. می دانید شماره یک چه کار میکند؟ کلید دفتر را قایم میکند! باور کنید! یک بار کلید را در داشبورد ماشین گذاشت و تا شب پیدایش نکرد. یک بار دیگر در خانه جا گذاشت. بار سوم دسته کلید اشتباهی را برداشت. بار چهارم کلید داخل کیف بود، ولی شماره یک اصرار داشت آن را نبیند!
به همین دلیل من متوجه شدم لازم است در مورد برنامه ریزی جدید زندگیام، انضباط شخصی را در خود بوجود بیاورم. می دانید معنی این حرف چیه؟
بهلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
بزودی یک آموزش جدید برای شما آماده میکنم: مثل چسب به آرزوهات بچسب! در 10 گام ساده!
دارم در این مورد میخوانم و روشهای قبلی خودم را بررسی میکنم . تا الان که نتیجه بسیار خوبی گرفتهام. امروز هشت ساعت در دفترم بودم و به شکلی بسیار مفید و منظم کار کردم. ساعت پنج بعدازظهر به خانه برگشتم، دوش گرفتم، ناخنهایم را کوتاه کردم و برای رفع خستگی فیلم تماشا کردم. فیلمی که تا به حال سه بار دیدهام و می دانم دست کم سی بار دیگر هم آن رو خواهم دید:
Hector and the Search for Happiness
وااااای خدای من! عجب فیلمی است. حتماً آن را ببینید. داستان روانشناسی است که یک روز متوجه میشود بیمارانش از غمگین بودن خود راضی هستند و میخواهند بیمار بمانند. او احساس کرد حقه بازی است که با طولانی کردن ناشادی مردم، کسب درآمد میکند. سپس متوجه شد خودش هم شاد نیست. از کوزه همان برون تراود که در اوست.
اگر او شاد نباشد چطور میتواند به آدمها کمک کند شاد باشند. او کار، خانه و دوست دخترش را رها میکند و به جستجوی شادی میرود. ما نیز در سفر همراه او هستیم. فیلم بسیار زیبا و مثبتی است. یعنی وقتی تمام میشود لبخندی پت و پهن از شادی و رضایت روی صورت آدم نقش بسته است. شبیه به عکس روی جلد فیلم.