کردان- جمعه 18 اردیبهشت
دو تا از دوستان ما ساکن کرج هستند. چند ماه قبل که در خانه ما مهمان بودند، با هم قرار گذاشتیم اردیبهشت، در کردان زیبا گردش کنیم. برای رسیدن اردیبهشت روزشماری کردیم و از اول اردیبهشت در تب و تاب این پیک نیک فوق العاده بودیم. بالاخره وقت هر چهار نفرمان برای جمعه 18 اردیبهشت جور شد. بله... تنظیم وقت چهار تا دکتر که دو دو تا زن و شوهر باشند، کاری دشوار است. ولی این برنامه ریزی پیگیرانه و طولانی ارزشش را داشت.
من و آقای شوشو از اول هفته در تب و تاب تدارک این پیک نیک بودیم. چی بخریم؟ چی بخوریم؟ چی ببریم؟ اووووووووه! خیلی ذوق داشت که بالاخره توانسته ایم دو نفر هم سلیقه خودمان پیدا کنیم. همسن، هم سلیقه، با سابقه رفاقت طولانی، عاشق طبیعت و از همه مهم تر بدون ادا و اطوار و کلاس گذاشتن الکی.
من پنجشنبه به تهران آمدم تا با گروه پنج نفره دوستانی که قرار است در روز گردهمایی، میزبان شما باشند، ملاقات کنم. چه ایدههای خوبی داشتند. چه گروه فوق العاده ای هستند. وقتی داشتم به رودهن برمی گشتم یادم افتاد خیال داشتم یک عکس دسته جمعی در حال توفان فکری و بررسی مراحل گردهمایی بگیرم که یادم رفته بود متاسفانه. بقیه روزم به جمع و جور وسایل پیک نیک و سرخ کردن کتلت گذشت. آقای شوشو هم آخرین خریدها را انجام داد.
صبح جمعه ساعت شش قبل از به صدا درآمدن زنگ ساعت بیدار شدیم. هر دو زیر لب غر زدیم: "خوابم میاد!!!" ولی مثل بچه آدم از جای مان پا شدیم. من لباس پوشیدم، آقای شوشو حمام کرد، ریش تراشید، لباس پوشید و فلاسک آب جوش را آماده کرد. برایم جالب است که مجموعه حمام کردن، ریش تراشیدن، لباس پوشیدن و آماده کردن فلاسک آب جوش برای او کمتر از لباس پوشیدن من طول کشید!
هنوز نمیفهمم چطوری آقایان کارها را سریع تر از ما انجام میدهند. با وجودی که من آدم ساده پوش، با آرایش مختصر هستم که از شب قبل لباس روز بعد را معین و آماده میکنم. هرگز جلوی کمد لباس عزا نمیگیرم حالا چی بپوشم و کل آماده سازی صورتم پنج دقیقه هم طول نمیکشد. ولی باز هم نسبت به آقای شوشو بسیار کند هستم. خدا را شکر که آقای شوشو با طول دادنهای من کنار آمده است و قبول دارد متفاوت هستیم.
ساعت هفت صبح از خانه حرکت کردیم. ما شرق هستیم و آنها غرب. نمیدانم چند کیلومتر فاصله داریم، ولی به مدد بزرگراههای عالی تهران و خلوتی صبح زود، ما ساعت هشت و نیم در محل موعود حضور داشتیم. نیم ساعت زودتر از زمان ملاقات. یکی از دوستان ما از کشیک شبانه به این پیک نیک آمد. خدا قوت آقای دکتر. بعد از یک شب کشیک شبانه، همراه ما آمدی و همسرت را همراهی کردی. آفرین.
در دشتی زیبا، زیرانداز پهن کردیم و بساط صبحانه را براه انداختیم. من شش تا تخم مرغ با کره نیمرو کردم. عجب چسبید. نان لواش، پنیر، گوجه و خیار و نیمروی داغ. پس از صبحانه دو ساعتی در کوچه باغهای کردان راه رفتیم. باغهای بزرگ، با دیوارهای بلند که روی آنها نوشته شده بود:
نزدیک نشوید! سگ نگهبان داریم
یا
این محوطه با دوربین مداربسته کنترل میشود!
در آن دو ساعت هیچ آدمیزادی ندیدیم. البته حق میدهیم صاحبان آن باغهای زیبا دلشان نخواهد از بهشت کوچکشان خارج شوند. یک خیابان "اقاقیا" نام داشت و خدای من چقدر اقاقیا! زمین از گلبرگ اقاقیا سفید بود، هوا از عطر اقاقیا سنگین و چشم با این همه گل نوازش میشد.
بلبلها یکسره در کار آوازخوانی بودند. کاش میتوانستم آن هوای خوش و عطر شیرین را به این نوشتهها ضمیمه کنم. شما آن را دانلود میکردید و چند لحظه در عطر اقاقیا غوطه میخوردید.
به نظر شما قدمت این درخت توت چقدر است؟
و یا قدمت این سه درخت چنار تناور در زیارتگاه ده ورده؟ سه درخت تناور در یک زیارتگاه، نمادی که در امامزادههای ما به تکرار دیده میشود.
برای پیک نیک به یک باغ رفتیم. با پرداخت پانزده هزار تومان برای هر ماشین، یک جای خلوت و زیبا کنار رودخانه کرایه کردیم. باز هم زیرانداز و سفره را پهن کردیم. خوردیم، حرف زدیم و خندیدیم. پس از ناهار، چند دقیقه ای چرت زدیم.
دوستان ما پیشنهاد کردند به ده ولیان و برقان هم برویم، ولی من و آقای شوشو میدانستیم وقت برگشتن است. ساعت چهار راه بازگشت را در پیش گرفتیم. باز هم مسیر خلوت بود.
چه روزی بود ... به به ...
ممنون آقای شوشو، ممنون نهال، ممنون رامین
متشکرم از هرسه نفر شما
جالب است یکی از این سه نفر را از ده سالگی میشناسم. یکی را از دوازده سالگی و دیگری را از هجده سالگی: )
این هم لینک مستقیم این فایل ویدیویی