بی تاب نمایشگاه کتاب هستم. سال گذشته بقدری از شرکت در نمایشگاه لذت بردم که هروقت خسته و درمانده میشوم، لحظه ای چشمانم را میبندم و هیاهوی نمایشگاه در میان مردمانی بافرهنگ و تشنه دانستن بیشتر را به خاطر میآورم. قلبم آرام میشود.
نسل نواندیش پیشنهاد کرده تمام ده روز نمایشگاه در کنارشان باشم، ولی به خاطر تدارکات گردهمایی صدنفره، نتوانستم این پیشنهاد وسوسه برانگیز را بپذیرم. خاطرات نمایشگاه پارسال را میخوانم و میخندم. چقدر برای لباس و خستگی پاهایم نگران بودم. چقدر برای روبرو شدن با آدمهایی که نمیشناسم، ترسیده بودم. چقدر از فروختن کتابهایم خجالت میکشیدم.
بدون نیاز به زنگ ساعت، شش صبح بیدار میشوم. به وعده دیدارمان نگاهی عاشقانه میاندازم و می گویم: "صبح بخیر عزیزم! امروز شما را میبینم." دو تا پست را از شب قبل آماده کردهام. آنها را هوا میکنم. نخندید ها. من به فعال کردن یک پست، می گویم: هوا کردن. انگار دارم آپولو هوا میکنم. اگر آپولو نیست، دست کم بالن که هست. نیست؟ هست به مولا!
همسرم از خواب بیدار میشود. خیلی زودتر از من آماده میشود و راهی تهران میشود. جلسه ای مهم و حیاتی دارد.
من سر فرصت سه صفحه کذایی را مینویسم تا ذهنم تازه و فعال شود. صبحانه میخورم. لباس میپوشم. با وسواس آرایش میکنم. کمرنگ ولی بادوام. دیشب موهایم را سه شوار کشیدهام، ولی موهای نرم من به فرق سرم چسبیده است. دوباره سه شوار میکشم و قدری تافت میزنم، ولی وضعیت موهایم فرق چندانی نمیکند. وقتی موها خیال دارند ضایعت کنند، این کار را میکنند... بی خیال! مردم برای چشم و ابرویم که به نمایشگاه کتاب نمیآیند.
سوار ماشین میشوم و تا متروی فرهنگسرا می رانم. ماشین را در جای مناسبی پارک میکنم. با مترو به مصلی میروم. ساعت یازده شده. بالاخره میرسم. اول سراغ دستشویی میروم. دستشویی تمیز است. صابون هم دارد.
دقت کردهاید من هرجایی که میروم گزارش وضعیت توالت را مینویسم؟! متاسفانه ما ایرانیها با وجودی که مسلمان هستیم و النظافه من الایمان یکی از شعارهای دینی مان محسوب میشود، در تمیز نگه داشتن توالت، تنبل و بی دقت هستیم. نه تنها توالت عمومی، بلکه توالتهای خانههای مان نیز تعریفی ندارد. من وقتی به مهمانی میروم، بیشتر اوقات در حالیکه نفسم را نگه میدارم تا بوی تند ادار خفهام نکند، از توالت استفاده میکنم. بگذریم.
اول به نشر ... سر میزنم. یکی از دوستانم سه کتاب منتشر کرده است. سراغ کتابها را میگیرم. فروشنده اظهار بی خبری میکند. به دوستم تلفن میکنم تا جریان را بپرسم. همسر دوستم پاسخ میدهد. از کتابهای دوستم خبری ندارد. دوستم در حال خواباندن نوهاش است و نمیتواند تلفن را جواب بدهد. بعداً سه بار زنگ می زند، ولی وقتی به غرفه نسل نواندیش میرسم بقدری سرم شلوغ میشود که صدای زنگ تلفن او را نمیشنوم.دوست دیگری هم کتاب چاپ کرده است. این یکی انتشارات را پیدا نمیکنم.
ادامه دارد...