بخش اول
ساعت یازده و نیم شده است. به سوی غرفه نسل نواندیش میروم. چه غلغله ای است. به همکاران عزیز نسل نواندیش چاق سلامتی میکنم که شما یکی یکی، دو تا دوتا و حتی سه تا سه تا از راه میرسید:
دوست عزیزی از دانمارک که هیجانزده از تجربیاتش در مورد زندگی مثل عسل میگفت. یک ساعت بعد از خداحافظی دوباره بازگشت و این بار دوستی را همراه خود آورد. خانمی یکسره شادی و لطافت که میگفت تا چند هفته قبل پژمرده و مستأصل بوده و آشنایی با سایت گیس گلابتون دوباره طراوت و شادابی را به زندگیاش برگردانده.
گفتم طراوت... خانمی به شادابی گلهای آفتابگردان جلویم ظاهر شد و پرسید مرا میشناسی؟ نمیشناختم. معلوم شد سال گذشته او را ملاقات کردهام. من شخص پارسالی را به خاطر داشتم، اما فردی که مقابلم ایستاده بود، بکلی آدم دیگری بود. سرتاپا اعتماد به نفس و نشاط. از دوره بهترین سال زندگی میگوید و زندگی مثل عسل. میگوید سال گذشته هر روز به طلاق فکر میکرده است. الان هر روز از زندگیاش لذت میبرد.
مترجم زبان آلمانی به سن و سال خودم، چقدر حرف مشترک داشتیم. آرزو میکنیم بتوانیم سیستمی شبیه به "پنا" فراهم کنیم تا پل ارتباطی نسل ما و نسل جوان ایجاد شود. ما از مصاحبت جوانان، سرشار از انرژی میشویم و جوانان از تجربههای ما پند میگیرند.
شیرین و ناز که چهرهشان پر از سؤال و ابهام بود. خوشا به حالشان که از این سن به دنبال جواب سؤالات خود هستند. وقتی آدم نمیداند که لازم است مهارتهایی را بیاموزد، دنبال آموزگار هم نمیگردد.
آن کس که نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
خوشا به سعادت آنها که از این سن کم میدانند که باید بیشتر بیاموزند.
و فائزه که از رویای تأسیس یک موسسه فرهنگی برای تمام سنین گفت:
· مدرسه رشد برای کودکان
· مدرسه مهارت برای نوجوانان
· مدرس فکر برای بقیه سنین
با چه شوری گفت. حظ کردم. همانجا با هم پیمان بستیم که این کار را به سامان برسانیم.
یک نفر که مرتب میگفت: الان نمیتوانم حرف بزنم. کمی به من مهلت بدهید تا نفسم سر جا بیاید. یعنی شما با من حرف میزنید؟! من هم سعی میکردم نشان بدهم یک دیو یا غول ترسناک نیستم که به خاطر دیدن من نفسش بگیرد. آن یکی که به محض دست دادن با من زیر گریه زد و به میان جمعیت فرار کرد و مرا سرگردان به جا گذاشت.
شما که برایم گفتی با شنیدن فایل صوتی "مغناطیس پول در دو ساعت و دو دقیقه!" خانه خریدهاید.
نمیدانم چند نفر آمدید. زیرا بسیاری از شما مایل نبودید از شما عکس بگیرم. من به خواسته شما احترام میگذارم. یادم نیست کی فرصت کردم ناهار بخورم و چای بنوشم.
اول وسط راهرو همراه شما ایستادم و عکس گرفتم. بعد دیدم تعداد ما لحظه به لحظه بیشتر می شود و داریم سد معبری بزرگ ایجاد می کنیم. به همین دلیل به پشت پیشخوان کتاب رفتم و همانجا ماندم.
ادامه دارد...