بخش اول
بخش دوم
بخش سوم
زمان به سرعت میگذرد. چه موقع ساعت هفت بعدازظهر شد؟ دلم نمیخواهد آن محیط پرنشاط فرهنگی را ترک کنم. ولی راهم طولانی است. دم رفتن، آقای علیپور عزیز، صاحب انتشارات نسل نواندیش، پیشنهاد شگفت انگیزی کرد: برگزاری سمینارهایی با چند مدرس! فکرش را بکنید: یک روز جمعه، از صبح تا عصر، پای صحبت آقای کیهان نیا، دکتر شمیسا و چند نفر دیگر (از جمله خود من) بنشینید. باید صفایی داشته باشد.
چه عظیم فکر میکند این مرد. در غرفه نسل نواندیش نمیتوانیم سرمان را بخارانیم، در غرفههای دیگر، مگس میپرانند. مردم مجله راز را مثل برگ زر میبرند. انگار سکه طلا پخش میشود. شماره جدید تمام میشود. شمارههای قدیمی را به مردم می فروشند. این انتشارات چند عنوان کتاب دارد؟ نمیدانم. چه گنجینه ای از خرد را فراهم آورده است. آفرین به همت بلندش.
خداحافظی میکنم و از شبستان بیرون میآیم. فکر میکنید اولین منظره ای که میبینم چیست؟ دیوارهایی پوشیده از پیچ امین الدوله و هوا عطرآگین و خنک دم غروب. پایم سست میشود. چند دقیقه همانجا میایستم. ریههایم را پر از عطر شیرین میکنم و سوی مترو حرکت میکنم.
از شادی انگار روی ابرها راه میروم. شاد، سبک، پر از عشق، پر از هیجان...
سپاسگزارم، یک سال مرا ساختید: )
لینک مستقیم ویدیو اینجاست