بخش اول را می توانید اینجا بخوانید
امروز صبح آقای شوشو برایم آرزوی سفری سلامت و شاد کرد و قول داد در طول این پنج روز حسابی مواظب خودش باشد.
شب قبل از سفر، چمدان را بستم. یک لیست وسایل ضروری سفر دارم که قبل از سفر از آن پرینت میگیرم و یکی یکی خط میزنم یا اگر لازم باشد رویش یادداشت مینویسم.
وسایل سفر را با دقت انتخاب کردم که فقط در یک چمدان و یک کیف دستی جا شود. من به شکلی وسایل سفر را بسته بندی میکنم که بتوانم بسادگی و به تنهایی آنها را حمل کنم.
برای ناهار روز سفر، دو تا ساندویچ تخم مرغ آماده کردم. تلفنی دو صندلی اتوبوس رزرو نمودم. صبحانه خوردم، لباسهایی که از شب قبل آماده کرده بودم، پوشیدم. روپوش و شلوار و روسری خنک، با رنگهای سفید و آبی. آرایش من برای سفر فقط کرم ضد آفتاب، کرم دور چشم، مداد چشم خاکستری کمرنگ و نرم کننده لب است. سایت و ایمیلها را چک کردم، آخرین توصیهها را برای خانم حیدری نوشتم.
تاکسی سرویس سروقت آمد. چه آقای خوش خلق و محترمی. رانندگی محتاط و خوبی داشت. من در طول سفر، به درسهایم گوش دادم و او به آهنگهای درپیت. دلم می خوست به او بگویم، شما که اینقدر نازنین هستید کاش در طول رانندگی به مطالب آمورشی خوب گوش بدهید تا از وقتتان بهتر استفاده کنید. البته شما که مرا میشناسید، ابداً چنین حرفی نزدم و به جای انتقاد، به خاطر رانندگی خوبش تشکر کردم و روز خوبی را برای او آرزو کردم.
می دانم الان چند نفر خواهند پرسید چرا او را راهنمایی نکردی؟ شاید اگر جمله ای میگفتی، زندگیاش تغییر میکرد.
ببینید عزیزان دل من، شنیدن نصیحت، یکی از ناخوشایندترین چیزهاست. نصیحت کردن، مفتی است، گوش مفت گیر بیاور و مردم را نصیحت کن. ماشاالله همه آدمها بلد هستند نصیحت کنند. وقتی می گویم همه بلد هستند، راستی راستی منظورم "همه" است. زیرا همه خود را بسیار عاقل میدانند. تنها چیزی که کسی شکایت نمیکند خدا به او کم داده است، عقل است! همه معتقدند بسیار عاقل و فهمیدهاند. حتی گاهی از خدا شکایت میکنند، کاش خدا به آنها عقل کمتری میداد که کمتر میفهمیدند! ولی کسی شکایت نمیکند خدایا چی میشد یک جو عقل بیشتر به من میدادی.
داشتم میگفتم: همه میتوانند و دوست دارند نصیحت کنند. چرا؟ زیرا در واقع به بهانه نصیحت کردن، میتوانیم از آدمها ایراد بگیریم و احساس کنیم بهتر از سایرین هستیم. یکی از درسهای بهترین سال زندگی در مورد نصیحت کردن است.
نصیحت و راهنمایی وقتی ارزشمند است که شما با پای خودت به سراغ شخصی که به رأی و نظر او اعتماد دارید بروید و از او راهنمایی بخواهید. سپس به رأی و نظر او احترام بگذارید و راهنماییاش را به کار بگیرید. تا او سر شوق بیاید و باز هم شما را راهنمایی کند. در غیر این صورت ما اجازه نداریم به بهانه راهنمایی آدمها، از طرز زندگیشان ایراد بگیریم و آنها را راهنمایی کنیم. آدمها حق دارند به شیوه ای که دوست دارند و به دیگری آسیب نمیزند، زندگی کنند.
ساعت یازده و نیم به ترمینال آزادی رسیدیم. برخلاف راننده نیمه دیوانه قبلی که مرا در ضلع جنوبی ترمینال پیاده کرد و من مجبور شدم، نیم ساعتی پیاده بروم تا به محل خرید بلیت برسم، این راننده نازنین، مرا درست جلوی محل خرید بلیت پیاده کرد.
من برای اتوبوس ساعت یک، صندلی رزو کرده بودم، گوشه ای نشستم و شروع به نوشتن کردم. متوجه شدم، وقتی در همان حس و حال بنویسم، نوشتههایم عطر دیگری دارد. اگر بخواهم چند روز بعد از روی حافظه بنویسم، مطالب از ذهنم میپرد.
اینجا جارزنی ممنوع است، ولی هنوز هم جار میزنند: استانبول! استانبول! استانبول! چقدر دلم میخواهد استانبول را ببینم. برای 20 .21 و22 خرداد به یک جشن عروسی شاهانه در استانبول دعوت شدهایم. ولی آنزمان درست روز کنکور پسر است. ابداً دلم نمیآید روز کنکور او را در تهران تنها بگذاریم. بنابراین از خیر شرکت در این عروسی شگفت انگیز گذشتیم.
جشن عروسی سه شبانه روز است. بخشی از آن روی عرشه کشتی، بخشی دیگر در کناره دریا، بخشی دیگر در سالنی مجلل و بخش آخر روز پس از عروسی برای صرف ناهار است. عروس و داماد یک وبسایت اختصاصی دارند که فقط با رمز عبور میتوانید وارد وبسایت شوید و عکسها و آخرین اخبار را بخوانید. انشاالله خوشبخت باشند.
ادامه دارد