بخش چهارم را می توانید اینجا بخوانید
روز آخر، یکشنبه 27 اردبیهشت:
تلفنی بلیت اتوبوس رزرو کردم. صبحانه خوردم. با دوستان عزیزم خداحافظی کردم، با آژانس به ترمینال مسافربری رفتم سوار اتوبوس شدم. وقتی بعد از تونل کندوان دم آش فروشی ایستادیم، کلی خوشحال شدم. آخ جون! این بار میتوانم آش بخورم... ولی صد حیف که آش گندیده بود. کاسه آش را دست نخورده باقی گذاشتم و از مغازه خارج شدم. هنوز بلد نیستم به غذافروشی هایی که غذای ناسالم و فاسد میفروشند، اعتراض کنم.
خیلی زود و راحت به تهران رسیدیم. سفر اول من با اتوبوس را به خاطر دارید؟ چقدر هیجان داشتم. چقدر ترسیده بودم. این بار مثل آ ب خوردن رفتم و آمدم. انگار کار هر روز من سفر با اتوبوس است.
هرقدر راننده اتوبوس قبلی بدرفتار بود، این راننده مؤدب و محترم است. البته یادتان هست که راننده قبلی هم سعی کرد رفتار ناخوشایندش را جبران کند.
یکی از دوستانی که در زندگی مثل عسل شرکت کرده است، درس خوبی به من داد:
هر شب آدمها را ببخش. صبر نکن کینه جمع شود و سپس آنهارا ببخشی. خیال دارم این درس بزرگ معنوی را در زندگی روزمرهام بکار بگیرم. بگذریم.
در ترمینال غرب، سرویس تاکسیرانی هم وجود دارد. آخ جون! پس خیلی راحت میتوانم تاکسی بگیرم. ولی مرتکب دو تا اشتباه شدم:
یک) فکر کردم تاکسیهای ترمینال اتوبوس بخوبی تاکسیهای فرودگاه امام است.
دو) وقتی دیدم یک راننده داغون با یک ماشین داغون منتظر من است، دلم برای سر و وضع بکلی فرسودهاش سوخت. پیرمرد مهربانی بود، ولی چشمانش خوب نمیدید، گوشهایش نمیشنید، دستانش از شدت لقوه میلرزید. بقدری دلم برایش کباب شده بود که قبل از حرکت برایش یک بطری آب و قدری خوراکی خریدم، چون معلوم بود از شدت گرسنگی و تشنگی کلافه است.
تا به رودهن جان به سر شدم. البته هیچ نگفتم، چون میدیدم او به خاطر عجله یا بدرفتاری، اینطوری رانندگی نمیکند، بلکه نباید به او و به ماشینش اجازه حرکت در خیابان را بدهند. بنابراین اگر میخواستم با او سختگیری کنم، اوضاع بدتر میشد. ما بالاخره به رودهن رسیدیم، ولی نمیدانم آن بیچاره سالم به خانهاش برگشت یا خیر.
و همانطور که حدس میزدم رقم بسیار گزافی درخواست کرد... این جور آدمها از شدت استیصال کار میکنند. وقتی میبینند یک نفر باهاشون خوب تا میکند، گوشش را میبرند. باز هم حرفی نزدم. پیش خودم گفتم: فکر کن داری از پول خیریهات خرج میکنی. تازه زیادی کار خیر کردی، چون جان خودت را هم برای کمک به این آقا به خطر انداختی!
ولی پدر آمرزیده! تو اول برای دیگران باید دلت بسوزد یا برای خودت؟! اگر این همه دلت سوخته بود، پنجاه تومن کف دست راننده میگذاشتی و میگفتی: پدر من! برو خانه استراحت کن. فکر کن مرا رسانده ای. بعد میرفتی یک راننده و ماشین درست و درمون پیدا میکردی!!!
وقتی به خانه رسیدم و به آقای شوشو زنگ زدم:
-من رسیدم. گرسنه مه. برام غذا گرفتی؟
-شب برایت غذا میگیرم.
-حالا کو تا شب. پس نان و پنیر میخورم
-نان نداریم
- ای بابا! هی گردو بیا! گردو بیا! شعر بخوان و غزل بگو، فکر کردم الان آب و جارو کرده ای، گاو و گوسفندی جلوی پایم سر بریده ای. کجا بیایم به خانه ای که نه شوهری منتظرم هست، نه غذایی و نه حتی یک کف دست نان؟!
ظرف پنج دقیقه با غذا به خانه آمد... ای جان! در طول این پنج روز، آقای شوشو، یکپا شاعر شده بود. چنان پیامکهای جانگدازی میفرستاد که سنگ آب میشد. به او پیشنهاد کردم این شعرها و جملات زیبا را به صورت دیوان شعر عاشقانه چاپ کند. حیف که زود برگشتم و چشمه الهام او خشک شد: )
محض اطلاع، همسرم مرا "گردو" صدا میکند!
پنج روز مثل برق و باد گذشت. الان من آدم چند روز قبل نیستم. احساس میکنم تنم و ذهنم آرام است. چند ماه اخیر من بشدت تحت فشار بودم، زیرا بسیاری از شرایط زندگیام تغییر کرده و دارم با آنها کنار میآیم. هنوز هم کنار نیامده ام. ولی می دانم بزودی متعادل خواهم شد.
در مورد مطب تصمیم جدیدی گرفتم: یک روز هفته مطب را بروی بیماران باز میکنم. نمیتوانم به این همه درخواست بی اعتنا بمانم. ما به دنیا آمدهایم تا در حد توان مان به جهان و جهانیان خدمت کنیم. از چه راهی خدمت کنیم؟ از هر راهی که دنیا جلوی پای مان بگذارد.
در این چند روز متوجه شدم، چند جمله ساده میتواند چه تاثیری شگرف در زندگی اطرافیان بگذارد. برای مثال آقایی از من به خاطر فایل 7 راز زندگی ثروتمندان تشکر کرد. دوستانی که فایل را شنیدهاند، میدانند یکی از شرایط ثروتمند شدن، داشتن همسر حامی است. حالا همسر حامی چه مشخصاتی دارد و چه شرایطی، در فایل مفصل بیان شده است. او تعریف کرد، همسرش پس از شنیدن این فایل بکلی تغییر رویه داده و به متحد او برای رسیدن به قلههای موفقیت تبدیل شده است. او گفت به خاطر استرس مجبور بوده، مقدار زیادی دارو مصرف کند، ولی وقتی همسرش با کلام و عمل به او اطمینان داده که یک همسر حامی است، مصرف داروهایش نصف شده.
زندگی آقای دیگری بکلی تغییر کرده، زیرا من استعداد منحصر بفردش را به او یادآوری کرده بودم. او هرگز به این استعداد شگرف توجهی نداشت. او جرات کرده از کسب و کار خانوادگی که با روحیهاش تناسبی نداشته، بیرون بیاید و کسب و کار خودش را راه بیندازد. مرتب تکرار میکرد: معجزه تشویق! معجزه تشویق!
سومی گفت چند بار در کلاسهای هدف متفرقه شرکت کرده بود، ولی پیشرفتی نمیکرد. در کلاس هدفگذاری برای آدمهای باهوش، تازه متوجه شده چگونه به شکلی اصولی هدفگذاری کند تا دستیبابی به خواستهها میسر باشد. اکنون او نه تنها به هدف مالی خود رسیده، بلکه مغازه دومش را راه اندازی کرده است.
خانمی دیگر کتاب خود را نوشت و منتشر کرد و مرتب میگفت: تو گفتی! بله! تو گفتی!
· می دانید مهمترین آدم دنیا کیست؟
آدمی که همین الان در کنار شماست. شاید دارد با شما حرف می زند و یا شاید شما دارید با او حرف میزنید.
· می دانید مهمترین زمان چه موقع است؟
همین الان!
· می دانید مهمترین کار دنیا چه کاری است؟
کاری که همین الان دارید انجام میدهید!
وقتی به یاد میآورم مهمترین فرد، مهمترین زمان و مهمترین کار، چیست، متوجه میشوم هنگامی احساس خوشبختی و سعادت میکنم که به مردم خدمت میکنم، چه بیمار و چه خوانندگان سایت. چه جراحی چه سخنرانی. چه نوشتن نسخه و چه نوشتن کتاب. آنچه باعث خوشبختی و شادمانی من میشود، خدمت به جهان و جهانیان است. امسال من یک فایل صوتی را به عنوان هدیه خدمت اعضای خبرنامه سایت گیس گلابتون فرستادم. آنها میدانند دارم در مورد چه چیز صحبت میکنم.
ادامه دارد..