بخش پنجمرا می توانید اینجا بخوانید
فکر میکنید بزرگترین دستاورد این سفر چه بود؟
بزگترین دستاورد این سفر، آموختن سرسره سواری بود!
می دانم به نظر شما خنده دار است ولی قبل از قضاوت اجازه بدهید داستانم را تعریف کنم. بعد تا دلتان میخواهد بخندید. بله تاکید میکنم بخندید چون داستان شادی است.
من در دوران کودکی سرسره سواری میکردم، ولی از وقتی آدم بزرگ شده بودم، سرسره سواری را از یاد بردم. پنج شش سال پیش چند بار سوار سرسره شدم، ولی خیلی ترسناک بود و نتوانستم.
روز اول که به کمپ رسیدم، فقط چند تا بچه در محوطه مشغول بازی بودند. هیچکس دیگری آنجا نبود. یادم افتاد هفت سال پیش، یکی از آموزگاران نازنینم، به من دستور داد به پارک بروم و با بچهها بازی کنم.
- بچه از کجا گیر بیاورم؟!
-اینهمه بچه در پارک. برو و با آنها بازی کن
هفت سال پیش ترسان لرزان به پارک کوچک خوارزم رفتم . بچههای شهرک غرب میدانند کدام پارک را میگویم. مدرسه تازه تعطیل شده بود و کلی بچه در پارک مشغول بازی بودند. تعدادی پدر و مادر هم حضور داشتند. من سعی کردم با بچهها بازی کنم. داشتم از ترس میمردم. هر لحظه انتظار داشتم یک نفر یقهام را بگیرد: آدم منحرف! وسط این بچهها چه میکنی؟ نکند قصد سویی نسبت به بچههای ما داری؟
در واقع بچهها هم علاقه نداشتند با من بازی کنند. کاری که من آن روز انجام دادم بازی کردن وسط بچهها بود. یعنی تمام هیبت و قیافه گرفتن خانم دکتری را کنار گذاشتم و قاطی بچهها شدم و تاب و سرسره و الاکلنگ بازی کردم. قیافه پدر و مادرها را تصور کنید! بله! همان شکلی نگاهم میکردند. آن روز نتوانستم با هیچ بچه ای ارتباط برقرار کنم، ولی همان تمرین اوسکول بازی، برای من بسیار راهگشا و عالی بود.
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
این بار باز من بودم و چند تا بچه و کلی وسایل بازی. ولی این دفعه تفاوت بزرگی وجود داشت: من تفاوت کرده بودم. ظرف هفت سال اخیر مهارتهای ارتباطی فراوانی آموختهام و میتوانم با کودک و بزرگ، پیر و جوان، خانم و آقا بسرعت و به آسانی ارتباط برقرار کنم. پس ظرف چند دقیقه با بچهها رفیق شدم. کمی بعد والدین بچهها آمدند و با آنها هم چاق سلامتی کردم.
روزهای بعد متوجه شدم هشت بچه در تور حضور دارد:
مریم
محمدرضا
سجاد
باربد
پرهام
کارن
شادی
نیکو
در طول این دوره من برای ساعات استراحت و بازی کردن با بچهها لحظه شماری میکردم. وقتی روی چمن مینشستم تا قدری استراحت کنم، یک مرتبه میدیدم این فرشتگان دورادورم نشستهاند. برایم حرف میزدند. جالب بود که حرف یکدیگر را قطع نمیکردند، بلکه به نوبت حرف میزدند.
بچهها نه تنها تکنیکهای سرسره سواری را به من یاد دادند، بلکه به من یاد دادند چطوری از سرسره برعکس هم بالا بروم! کاش یک عکس درحالیکه مثل بزمجه داشتم از سرسره بالا میرفتم ازم میگرفتند.
روزی داشتم راه میرفتم که یکمرتبه یک دست کوچولو دستم را گرفت. انگار بال فرشته ای کوچک و معصوم قلب مرا لمس کرد. پرهام بود، پسری موطلایی سه ساله. به خودم گفتم طفلکی مرا با مادرش اشتباه کرده و دستم را گرفته است. بی صدا با هم قدم زدیم. به مادرش رسیدیم. مادرش گفت:
-خانم دکتر را اذیت نکن.
-اذیتش نمیکنم دارم باهاش میرم مدرسه
تازه فهمیدم پرهام دست "مرا" گرفته و هیچ اشتباهی هم در کار نبوده است. زانوانم سست شده بود و احساس میکردم ممکن است به زمین بیفتم.
دو تا از بچهها به من گفتند کاش تو مامان من بودی. نه یک بار و نه دو بار. بارها وبارها و من هر دفعه بغض کنان به اتاقم پناه میبردم تا کسی ریزش اشکهایم را نبیند.
بچهها مستقیم به منبع الهی متصل هستند. وقتی در کنارشان هستید، خواهی نخواهی قلبتان نرم و آرام میشود. آهای مامانها، قدر امانتهایی که به دستتان سپرده شده بدانید. بچهها، منبع خالص انرژی هستند.
در این پنج روز کاملاً احساس کردم همه بچههای دنیا، بچههای من هستند. فرزند نیاوردن، باعث محدودیت من نشده بلکه به من فرصت داده بدون مرزبندی مال من مال تو، عشقم را به همه کودکان، نوجوانان و جوانان دنیا بویژه ایران بتوانم تقدیم کنم.
خوشترین خاطره این سفر را در این گزارش تصویری گنجاندهام. الان دارم مینویسم و گوله گوله اشک میریزم. آیا دوباره این هشت کودک را خواهم دید؟
لینک مستقیم این فایل ویدیویی