چند بار به آقای شوشو گفت بودم:
- من حتم دارم اینجا گروه کوهنوردی و طبیعتگردی دارد. بیا پیدای شان کنیم . این دور و بر پر از جاهای زیبا و ناشناخته است.
پنجشنبه 31 اردیهبشت، برایم مژده آورد:
- پیدا کردم! گروه کوهنوردی پیدا کردم. جمعه همراه رییس فدراسیون کوهنودری رودهن قرار است به گردش برویم
فکم افتاد!
- بی خیال! رییس فدراسیون کوهنوردی رودهن؟ می دانی سطح مهارت این جور آدمها چقدر زیاد است؟
- خب هرقدر باشه!
- من اصلا یادم نمی آید آخرین باری که کوه رفتم کی بوده. چطوری با رییس فدراسیون کوهنوردی، برم کوه؟
- هرجا خسته شدیم برمی گردیم. مجبور که نیستم هرکاری بگویند انجام بدهیم.
- چرا مجبوریم! وقتی با یک گروه کوهنوردی به کوه می روی باید تابع رییس باشی، ولی عزیز دلم، ما خیلی وقته کوه نرفته ایم. هم مراحم آنها می شویم و هم خودمان اذیت میشویم.
- آمادگی بدنی من که خوب است. هروقت تو خسته شدی برمی گردیم
من کتلت سرخ کردم، آقای شوشو نان ساندویچی و خرما خرید و بساط کوهنوردی را آماده کردیم. ساعت چهار صبح من چند دقیقه به سایت سر زدم. یک فیلم کوتاه از گردش حلقه هدف ساخته بودم که نتونسته بودم در اینستاگرام آپ کنم. فکر کردم شاید صبح زود بتوانم، ولی باز هم آپ نشد. وقتی به رختخواب برگشتم آقای شوشو برای خواندن نماز و قرآن از اتاق خواب خارج شد. در اتاق ما را هم بست.
بشدت خوابالود بودم، ولی خیلی سردم بودم. دو تا پتو دور خودم پیچیدم، ای بابا چرا این قدر یخ کردم؟ پیش آقای شوشو رفتم، دیدم پنجره را باز کرده. غرغر کنان پنجره را بستم و به اتاق برگشتم و در را بستم. ولی باز سرد بود. خیلی سرد بود. نه که خوابالود بودم نمی فهمیدم سرما از کجاست. ساعت پنج صبح تازه فهمیدم پنجره بالای سر خودم باز است! دوباره سراغ آقای شوشو رفتم.
- شما که در اتاق خواب نیستی چرا پنجره را باز می گذاری و می روی؟ از سرما یخ زدم.
راستی اگر از من بپرسید همسر گرامی من دو ساعت سحر چه می کند، خبر ندارم. ولی برای خودش وقت سحر، صفایی می کند. چندین چند رکعت نماز می خواند، قرآن می خواند، دیوان شمس می خواند، چرت می زند، دوباره این کارها را از سر می گیرد، ولی به نظرم آن شب برای کوه خیلی ذوق داشت و خوابش نمی برد و چرا تصمیم داشت مرا منجمد کند؟ خدا عالم است!
بالاخره من بیچاره یخزده توانستم بخوابم که یکمرتبه آقای شوشو روی تخت پرید و گفت:
- ساعت هفت شده
فریاد زدم:
- نه! خدای من! نه! نگو که هفت صبح است
- فکرش را بکن اولین حرفی که اول صبح بزنی این باشد!
- آقای شوشو از خیر من بگذر . خسته که بودم، منجمد هم شدم، نتوانستم خوب بخوابم، کلی کار در خانه دارم، خانه کثیف است، باید لباس بشورم، غذا بپزم، گردگیری کنم. بگذار بخوابم. تو برو.
آقای شوشو دمغ شد. عذاب وجدان گرفتم. مانده بودم مواظب جسم خودم باشم یا نگران ناراحتی آقای شوشو. کارهایم را مرور کردم:
من هفته پیش پنج روز در خانه نبودم. ظرف چند روز گذشته، غذاهای کپک زده را از یخچال بیرون آورده، کف آشپزخانه را شسته، هر روز آشپزی کرده بودم، ولی فرصت جارو و گردگیری نداشتم. خانه کثیف بود. به علاوه من هر ماه یک روز را صرف را بررسی امور مالی ام می کنم. طبق قرار همیشگی پنجشنبه 31 اردیبهشت لازم بود به این کار رسیدگی کنم. ولی 31 اردیبهشت تا ساعت چهار بعدازظهر کلاس حلقه هدف طول کشیده بود، زیرا همانطور که در پست دالان بهشت نوشته بودم، بخشی از کلاس در میان طبیعت برگزار شده بود. بعدازظهر هم به پختن کتلت.
بدنم از خستگی بیخوابی شبانه درد می کرد. می دانستم کوهنوردی امروز، یک کار سنگین است. بنابراین به فرض الان به خستگی ام غلبه کنم و یک جوری راه بیفتم، بعداز ظهر باید استراحت مطلق باشم. باز هم کارهای خانه عقب می ماند.
دندان روی جگر فشردم تا احساس گناه ازم دور شود. اگر به خاطر احساس گناه همراه همسرم به کوه بروم، وقتی برگردیم به بهانه های دیگر او را اذیت خواهم کرد.
آقای شوشو مصمم تر از این حرفها بود. لباس پوشید و رفت. من تا هشت و نیم خوابیدم و سرحال بیدار شدم. خانه را جارو کردم، گردگیری کردم. دو مدل غذا پختم. لباس ها را شستم، ملافه تختخواب را عوض کردم. حسابهای مالی ام را بررسی کردم و منتظر برگشتن آقای شوشو شدم.
او ساعت دوی بعدازظهر، کج و کوله و زخمی به خانه برگشت! آستین کوتاه پوشیده بود و کرم ضد آفتاب به دستش نزده بود و هر دو دستش مثل لبو قرمز بود. چی شده؟
گفت از صخره ها آویزان شده اند، از لبه پرتگاه ها عبور کرده اند. از ترس جان به سنگها چنگ زده بود. پوستش روی صخره های نوک تیز خراشیده شده بود و الان دستهایش داشت از شانه کنده می شد. ولی خوشحال بود. تجربه ای شگفت انگیز داشت. غذا خورد و خوابید. من ماندم و بقیه یک روز جمعه کشدار.
تجربه ای عالی را از دست دادم، ولی اگر خانه ام همچنان کثیف و نامرتب می ماند، انرژی ام تحلیل می رفت. اگر حسابهای مالی ام را بررسی نمی کردم، ترس و نگرانی مالی، اوقاتم را تلخ می کرد. نوش جانش. من تازگی از سفر برگشته ام. نوبتی هم باشد نوبت او بود.