این نوشته قبل از تعطیلات سه روزه خرداد نوشته بودم... اوضاع خیلی بیریخت بود و به این تعطیلات سه روزه شدیداً نیاز داشتم.
با زندگی کشتی میگیرم!
گفته بودم دارم شیوه زندگیام را بکلی تغییر میدهم؟ ساعت بیدار شدن، ریتم کار کردن، شیوه کار کردن؟
· اولین قدم را برداشتم: روزی هشت ساعت در دفترم کار میکنم.
· دومین قدم در حال برداشته شدن است: دارم هفت صبح به جای هشت و نیم صبح از خواب بیدار میشوم.
· قدم سوم را خیلی دوست دارم بردارم: ساعت یازده شب بخوابم.
روزهای فعلی من یک چیزی شبیه به این است:
ساعت هفت صبح از خواب میپرم. به خودم و زندگی و همه چیز لعنت میفرستم. تنم درد میکند. پانزده دقیقه دیگر در رختخواب تقلا میکنم و سپس از جایم بلند میشوم. صورتم را میشویم. بینیام را آب نمک شستشو میدهم. سه صفحه مینویسم. یک دور تسبیح "من خودمو دوس دارم" میگویم. چند تا جمله مثبت و خوب میخوانم. تازه حس میکنم زندگی شیرین است!
علت بدخلقی صبحگاهیام این است که شب دیر میخوابم و کمبود خواب دارم. از طرفی چون ذهنم را شرطی کردهام ساعت هفت صبح بیدار شوم، خب ... بیدار میشوم دیگر. حالا لازم است خودم را شرطی کنم زود بخوابم تا کمبود خواب نداشته باشم. کمبود خواب، بشدت کیفیت زندگی را کم میکند.
یک لیوان شیر سرمی کشم، لباس میپوشم و ساعت نه صبح در دفتر هستم. خیال دارم عادت کنم اول صبحانه بخورم و بعد به دفتر بروم و امروز این کار را انجام دادم. نخوردن صبحانه یکی دیگر از دلایل بدخلقی صبحگاهی من است. وقتی به دفتر میرسم اول ایمیلها و کارهای فوری را انجام میدهم، بعد کیک و چای میخورم. این کار ظلمی بزرگ در حق مغزم است. بدون صبحانه، مغزم را به پاسخ دادن ایمیلها وامی دارم و بعد صبحانه ناسالمی مثل کیک میخورم.
جواب دادن به بعضی از ایمیلهایی که به دستم میرسد، به میزان شگفت انگیزی نیاز به مصرف انرژی دارد.ماشاالله بعضی از ایمیلهایی که به دستم میرسد، هر آدم خوش خلقی را به عفریته ای شریر تبدیل میکند. من ماندهام از طرز نگارش بعضی افراد. دلم میسوزد. پوست من کلفت است و می دانم با آدمهای بدقلق چطوری رفتار کنم، ولی زندگی با این افراد خوب تا نخواهد کرد. درسها دشواری در انتظارشان است. گاهی اوقات به خود می گویم: خب ... معلوم است چرا مجرد مانده ای؟ معلوم است چرا زندگی زناشوییات به خطر افتاده.چطور خودت نمیدانی چرا؟
بگذریم. خواستم بگویم من اول صبح، ناشتا، وظیفه ای سنگین به مغزم میدهم و سپس خوراک نامناسب میخورم. این دومین عامل ناخرسندی این روزهای من.
بعد از پانزده تا منشی، یک نفر آمده که خوب است، ولی عملاً هر تلفنی که زنگ میخورد لازم است خودم پاسخ بدهم. به عبارت دیگر چهار ساعت اول صبح، وقت من به جواب دادن تلفن میگذرد. ماشاالله زنگ خور دفتر هم فراوان است. خدا را شکر البته. ولی روال زندگی من بهم خورده است.
این وسط بیمارانی که از راه میرسند. با خودم قرار گذاشتهام فقط سه شنبهها بیمار ویزیت کنم، ولی باز هم پاسخگویی به آنها فقط از عهده خودم برمی آید. گاهی اوقات به منشیام می گویم: "به نظر میآید من، منشی شما هستم!" دختر خوبی است ها. ولی خوب ... باید راه بیفتد. منشیگری سایت خیلی پیچیده تر از منشیگری مطب است. چه رسد به این که قرار باشد هر دو را یکجا انجام بدهد و سابقه کاری نداشته باشد.
جملات لازم را با منشیام تمرین میکنم. طرز بیان را با او تمرین میکنم. صبحت های تلفنی او را بدقت میشنوم و هربار اصلاح میکنم. خوش به حالش! کاش وقتی من 22 ساله بودم یک نفر اینقدر با حوصله با من تمرین میکرد چه بگویم، چطور بگویم و چرا بگویم.
ساعت یک بعداز ظهر که منشی میرود، من نفس راحتی میکشم. تلفن را قطع میکنم و تازه به کار روی سایت میپردازم. نمیفهمم چطور ساعت پنج بعدازظهر میشود. چه چهار ساعت شیرین و لذت بخشی است. ولی یک اشکال دارد: ناهار بدمزه ای میخورم. برای اهل منزل غذای خوشمزه میپزم، ولی چون در دفتر یخچال و ماکروفر ندارم، یک چیزی سرهم بندی برای ناهارم میخورم. این عامل چهارم نارضایتی این روزهایم است: ناهار بدمزه! خب ... عادت بعدی: همانطور که به فکر غذای دیگران هستی، به فکر غذای خودت باش.
خوشبختانه از امروز در دفتر یخچال دارم. اگر حواسم به خرید نان ساندویچی و وسایل ناهار خوشمزه باشد، خیلی خوب است. دوست دارم هر روز سالاد بخورم. دوست دارم ساندویچ خوشمزه ای بخورم. خوشحالم برنج از رژیم غذاییام حذف شده، ولی ... غذای خوشمزه هم حذف شده است.
به خانه میآیم، دوش میگیرم وبعد عامل پنجم نارضایتیام آغاز میشود: تبلت به دست میگیرم و غرق گردش در اینترنت میشوم. ساعت ده شب تازه یادم میافتد غذا بپزم. بعد تا نصفه شب بیدار میمانم تا غذا پخته شود.
امروز با خودم قرار گذاشتم از وقتی به خانه میآیم اصلاً سراغ اینترنت نروم. فکر کنم در خانه اینترنت ندارم. به خودم و خانه برسم.
بزرگان علم موفقیت می گویند هر ماه فقط یک عادت را تغییر بدهید تا زندگیتان بهم نریزد و مقاومت ناخودآگاه در مقابل تغییرات، بالا نرود. من در طول مدت اردیبهشت، هشت ساعت اقامت در دفتر را تمرین کردم. از اول خرداد، بیدار شدن ساعت هفت را. ولی دیدم سطح رضایتم از زندگی پایین آمده است. ریشه یابی کردم و متوجه شدم من به مطالب مهمی مثل غذای خوب، خواب کافی و استراحت معنادار بی توجهی کردهام.
خلاصه این که به خاطر تغییر ساعت و شیوه کار و زندگیام، فعلاً در حال کشتی گرفتن با زندگی هستم. درستش میکنم. من هیچوقت تسلیم نمیشوم.