عجب تعطیلاتی بود. به به! با توجه به پست قبلی که نوشته بودم چطوری دارم با زندگی کشتی میگیرم، خیلی نیاز به این تعطیلات داشتم.
از اول هفته با دوستان مان، رامین و نهال تماس گرفتیم و پرسیدیم میتوانند روز چهارشنبه سمت ما بیایند؟ خیال داشتیم بساط پیک نیک را در جایی دنج و باصفا برپا کنیم. کلی تماس رد و بدل شد. به نحوی که من بکلی قطع امید کردم. پیش خودم گفتم: بی خیال! اگر آنها هم نتوانند بیایند قرار است حسابی خوش بگذرانم.
ساعت ده شب سه شنبه، نهال تلفن کرد و پرسید:
- میشه مظفر و کتی و حمید هم بیایند؟
- البته که میشه!
آخ جون! به جای چهار نفر، هفت نفر شدیم. روز چهارشنبه، خواهرم تلفن کرد و گفت:
- میشه من و مستانه و احسان هم بیاییم؟
البته که میشه! سالن پذیرایی ما خیلی بزرگه!
و کلید یک پیک نیک به یاد ماندنی به این سادگی خورد. ده نفر دور هم جمع شدیم. حرف زدیم، خندیدیم، آب بازی کردیم.
خش خش برگها در وزش باد، شرشر آب جویبار، آواز هزاردستان
عطر پونه، عطر گلهای صحرایی، عطر گلپر
صدها پروانههای رنگارنگ اطرافت چرخ میخوردند.
و انواع غذاهای خوشمزه که هریک از دوستان به همراه خود آورده بودند.
چه سفره رنگینی شد و چه روز پرخاطره ای.
یکی از دوستان که عادت به پیک نیک ندارد، پرسید: برای توالت چه کار کنیم؟ بهش گفتم:
- من یک توالت خوب این دور و بر سراغ دارم: سقفش آسمان آبی که با لکههای سفید ابر تزئین شده است. دورادورت گل شقایق. یک دم جنبانک کنارت دمش را تکان میدهد و پروانهها اطرافت پرواز میکنند. اونقده خوبه که نگو!
دوست ما از این تجربه جدید استقبال کرد و کلی حالش را برد!
این از چهارشنبه. پنجشنبه نوبت مادرهمسرم بود. ایشان کرج زندگی میکنند. من و آقای شوشو به طرف تهران حرکت کردیم که دیدیم واااااااای اتوبان به طرف شمال عجب شلوغ است. آقای شوشو گفت:
- من حوصله ترافیک ندارم. همین الان دور میزنم و برمی گردم خانه. به مادر تلفن میکنم و می گویم جاده شلوغ است و نمیتوانیم بیاییم
- بی خیال! مادرت غذا پخته و از چند روز قبل منتظر ماست. نمیشه که. بیا با مترو برویم.
و این کار را کردیم. عجب تجربه خوبی بود. سفر به کرج با مترو. در واگن خنک مترو نشستیم و بدون مشکل ترافیک و کلاچ ترمز، به خانه مادرهمسرم رفتیم. غذا خوردیم. آقای شوشو رفت و برای مادرش مقداری خرید کرد. من و مادرهمسرم نشستیم و گپ زدیم.
موقع برگشتن، داشتم برای آقای شوشو خاطره ای را تعریف میکردم که بیهوا گفتم:
- من اسکجول را دیدم. اسکجول سبک و ساده ای بود.
- میخوام یک چیزی بهت یاد بدهم. اسکجول درست نیست. باید بگویی شدیول یا اسکجوال
من تا چند دقیقه از شدت عصبانیت نمیتوانستم حرف بزنم. چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- من دارم حرف میزنم. ملالغتی بودن ضد صمیمیت است
آقای شوشو کوتاه که نیامد، چهار تا کلفت دیگر هم بار من کرد. باز هم چند بار نفس عمیق کشیدم و به خاطر آوردم این شیوه حرف زدن من هم تولید عصبانیت و رنجش میکند. بعد زدم به دنده مسخره بازی. آنقدر گفتم: اسکجوال! شدیول! اسکجوال! شدیول! اسکجوال! شدیول! اسکجوال! شدیول! که آقای شوشو بکلی کم آورد. او هم به جای سریع رانندگی کردن، آهسته و آرام رانندگی کرد تا آتش عصبانیت هر دوی ما خاموش شود. خلاصه، روز تعطیل مان نجات پیدا کرد. قبلاً سر همین چیزها بکلی روز تعطیل مان را خراب میکردیم. از وقتی هر دو تصمیم گرفتیم مهارتهای مدیریت خشم را بکار بگیریم، وضع مان خوب شده است.
ما ساعت نه شب به خانه رسیدیم. آقای شوشو دلش میخواست جمعه برای خرید به تهران برویم. من با حسرت گفتم: شقایقهای دشت لار فقط دو هفته دوام دارند... گفت: بی خیال خرید! همانجا میرویم که تو دوست داری.
آقای شوشو، جمعه ساعت پنج صبح مرا از خواب بیدار کرد. خودش قبل از من بیدار شده بود و بساط پیک نیک را بسته بود. من لباس پوشیدم و راه افتادم. در واقع چون وقت نکرده بودم لباسهایم را بشویم، همان لباسهایی که چهارشنبه پوشیده بودم از سبد رخت چرک درآوردم و پوشیدم!
چی برایتان بگویم از تماشای طلوع آقتاب در کنار قله باشکوه دماوند...
خنکای ارتفاعات روی پوستمان،
هوا سرشار از عطر گون،
صدای آواز پرندگان،
هوهوی کبک،
جیرجیر جیرجیرک،
برفهایی که در چند متری ما دیده میشدند،
دم جنبانکی که این طرف و آن طرف میپرید،
دشتهایی پوشیده از علف و گلهای زیبا،
و شقایقهای زیبای دشت لار... که در تمام ایران بی نظیر هستند. به بزرگی کف دست...
چند تا ماشین آفرود دور و برمان ویراژ میدادند. موسیقی بدصدا با صدای بلند پخش میکردند و طبیعت را له و لورده مینمودند. وقتی بالاخره از ماشینهایشان پیاده شدند، شروع کردند به داد زدن.
من به همسرم گفتم: اینها طبیعت را دوست ندارند. آدم وقتی به میان طبیعت میآید، حرفی برای گفتن ندارد. در عطر گلها و علف و صدای آوای پرندگان و حشرات غرق میشود. بعد بی خیالشان شدیم. چه جالب که چند دقیقه بعد خبری از آنها نبود. انگار طبیعت آنها را تف کرد و بیرون انداخت.
زیرانداز را پهن کردیم. سه تا تخم مرغ سرخ کردم. با چای داغ و نان لواش، دلی از عزا در آوردیم. کمی دراز کشیدیم و آسمان آبی را تماشا کردیم. من از گلها عکس گرفتم. کم کم آفتاب بالا آمد.
اطراف ما پر از آشغالهای افراد ... بود. (همان ... نشان می دهد منظورم چست!) من و همسرم سه کیسه بزرگ زباله جمع کردیم. پانزده خرداد، مصادف با پنجم ژوئن، روز جهانی محیط زیست است. ما سهم کوچکی از این وظیفه بزرگ را انجام دادیم.
موقع برگشتن آهنگ سنتی ایرانی گذاشتیم و با آن خواندیم. بقدری احساس عرفانی میکردیم که هر دو اشک میریختیم.
ساعت هشت صبح خانه بودیم. من گفتم: موهایت عطر گون دارد. حمام نمیروم. دوست دارم در این بو غرق باشم. من و آقای شوشو تا ظهر خوابیدیم.
خدایا سپاس
وقتی آدم دلش شاد و پر از عشق باشد میتواند از همه نعمتهای خدا لذت ببرد. با یک فلاسک چای و چند ساندویچ و یک جوی آب، خاطره بسازد. با مترو این طرف و آن طرف برود و با جمع کردن زباله، احساس شادی کند.
ما تعطیلات نوروز امسال را با ناسازگاری حرام کردیم. حیف از عمر شیرین که به ناسازگاری بگذرد. حیف و صد حیف.
بگذریم. تعطیلات خوبی بود. من که به این تجدید روحیه خیلی نیاز داشتم.
لینک مستقیم تماشای فایل ویدئو