بالاخره از راه رسید. کنکور را می گویم. جوان کنکوری داشته باشید، می دانید چه روزی است. من خدا خدا میکردم حوزه امتحانی در رودهن باشد، ولی پسر دوست داشت در تهران امتحان بدهد و میگفت: ما باید در همان حوزه اولی امتحان بدهیم. من میگفتم: وقتی ما خانه مان را عوض کردهایم، حتماً حوزه شما عوض میشود. فرض کن ما به سیستان و بلوچستان میرفتیم، آیا قرار بود برای کنکور به تهران برگردیم؟
حتی مشاورش هم به او گفت: حوزهات در رودهن است. ولی حرف پسر درست از آب در آمد و باید در حوزه سال قبل کنکور میداد. ما که نفهمیدیم چرا. شب ماشین را در پارکینگ نگذاشتیم. من گفتم نکند فردا صبح برق برود، آسانسور پارکینگ کار نکند و هزار مطلب دیگر. ساعت پنج بیدار و ساعت پنج و نیم سوار ماشین شدیم.
نگاهش میکنم. پسری قدبلند و بیست ساله است. چند روز پیش تولدش بود که بی سر و صدا با فوت کردن شمعهای یک کیک آن را جشن گرفتیم. دلم میگیرد. رنگ پریده، سست، با دستهای یخزده. تف به این نظام آموزشی. الان این جوان باید بالا بپرد، پایین بپرد، روی زمین بند نباشد از خوشی. الان که دارم به پنجاه سالگی نزدیک میشوم میفهمم بیست سالگی چه سن درخشانی است. وااااای... تا وقتی بیست ساله هستید، نمیدانید که قدرت دارید کوه را روی کوه بگذارید. هیچ نمیدانید. همه به شما می گویند قدر جوانیتان را بدانید، ولی نمیگویند چطور قدر آن را بدانید.
بگذاریم. او کیسه ای کوچک در دست دارد: آب، شکلات و آبمیوه. سوختگیری مختصری برای زمان امتحان. مغز برای کار کردن به قند نیاز دارد. یک تکه شکلات، انرژی را به مغز پمپ میکند.
در سکوت حرکت میکنیم. حوزه کنکور او در دانشگاه علم و فرهنگ است. ساعت شش و نیم به آنجا میرسیم. پسرهای جوان، رنگ پریده و قوز کرده همراه پدر و مادرشان از راه میرسند. انگار یک کوه روی دوش آنهاست. انگار به قتلگاه میروند. دلم میگیرد. برای همه جوانهای عزیزمان.
به امید روزی که مدرک گرایی در این کشور نابود شود.
به امید روزی که دانشگاهها به نخبگان التماس کنند و پیشنهادهای خوب ارائه دهند، تا آنها را به دانشگاه خود بکشانند. بقیه افراد هم اگر دوست دارند، هزینه تحصیل خود را بپردازند و بدون کنکور وارد رشته دلخواه خود شوند. اگر در طول دانشگاه نمره نیاوردند، از دانشگاه بیرون بیایند. همین! مثل همه کشورهای خوب دنیا.
به امید روزی که جوانان ما و والدین آنها فکر نکنند قبولی در کنکور نشانه لیاقت است.
به امید روزی که جوانان ما و والدین آنها فکر نکنند روز کنکور، روز کارزار بزرگ است.
کاش بعد از دیپلم گرفتن، جوانان یک سالی در دنیا گردش میکردند. تجربه میآموختند، شغلهای پاره وقت را امتحان میکردند، با آدمهای مختلف آشنا میشدند و بعد فکر میکردند دلشان میخواهد درس بخوانند یا خیر. اگر راه تحصیل را انتخاب میکردند، براحتی و بدون کنکور وارد دانشگاه میشدند.
چیزی که جوانان ما نیاز دارند "مدرک" نیست. بلکه مهارتهای زندگی است.
خدایا به من کمک کن تا راهی برای تغییر این فرهنگ بیمار پیدا کنم.
خدایا به من راهی نشان بده تا بتوانم به جوانان مان بیشتر کمک کنم.
جوانان ما، سرمایههای عظیم این کشور هستند.
خدایا کمک کن...
من آینده را روشن میبینم. جوانها هر روز آگاه تر باهوش تر و هشیارتر میشوند. میخواهند یاد بگیرند فقط نمیدانند چه بیاموزند و از که.
خدایا راه را به من نشان بده...
شاگردان من به طور متوسط سی سال دارند. ولی تک توک شاگردان بیست و یکی دو ساله هم دارم. خدا میداند چقدر به آنها امیدوارم. پدر و مادرها در مقابل آمدن آنها به کلاس من جبهه گیری دارند، حتی به در کلاس میآیند تا خودم را و محیط را برانداز کنند، ولی به سرعت نتیجه خوب شرکت در کلاس را میبینند. اما اینطوری تک و توک کار جلو نمیرود. چه باید کرد؟
آنقدر فکرهای بزرگ در سر دارم که نمیدانم قرار است چطوری به آنها برسم. ولی مهم نیست که خودم به همه آن اهداف برسم. به قول آقای قمشهای: شاید ما هرگز به ایده آل خود نرسیم، ولی اگر آن ایده آل را جلوی نظرمان داشته باشیم، با قوت قلب به سمتش حرکت میکنیم و زندگی مان در جریان است و هرگز راکد نمیشود.
ظرف 9 ماهی که دفترم را افتتاح کردهام، خودم هزینه نظافت راهرو را میپردازم. ولی الان دو هفته است که دارم هزینه را از همه ساکنین ساختمان میگیرم. امروز حدود دو ساعت برای نظافت ساختمان با اهالی ساختمان چک و چانه زدم. بعد به خودم گفتم: اینطوری که فرصت نمیکنم به ایده آلهایم برسم. بعد به خاطرم آمد: چطور است فرهنگ مذاکره و نظافت را در همین ساختمان کوچک جا بیندازم؟ این هم بخشی از ایده آل من است دیگر.
چقدر پرحرف شدهام. سررشته کلام از دستم در رفت. پسر از امتحان خود راضی است. امسال برای درس خواندن خیلی زحمت کشید. انشاالله بزودی جواب نتیجه خوب کنکور را خواهد گرفت.
<