شرح روز تولد امسال من:
تصمیم گرفتهام دیگر سالهای عمرم را نشمرم. نه این که از پیری یا مرگ وحشت داشته باشم، بلکه برای این مهم نیست چند ساله هستم. من در قلبم هنوز یک دختربچه پنج ساله و یا یک جوان هجده ساله هستم. جسمی که در آینه میبینم فقط نقابی است روی روح من.
چند روز پیش دوستی به من تلفن کرد. دوستی ما، عمری سی ساله دارد. دو سالی بود با هم صحبت نکرده بودیم. من خیلی با تلفن میانه ندارم. مکالمههایم بشدت کوتاه است. جای شما خالی که یک ساعت و ربع بدون لحظه ای نفس کشیدن حرف زدیم.
یکمرتبه لاله گفت:
- آناهیتا تو هنوز همان آناهیتای هجده ساله هستی!
- تو هم همان لاله هجده ساله هستی. یادت هست من و تو را به خاطر فوت کردن قاصدک به کمیته انضباطی احضار کردند؟!
من و لاله روز اول دانشگاه چشم مان به چشم هم افتاد و درجا با یکدیگر دوست شدیم. اصلاً یادم نیست چطوری! بگذریم.
امسال جشن تولد پربرکتی داشتم. در سه مرحله برگزار شد، کلی هدیه گرفتم و یک عالم تبریک شنیدهام: تلفنی، پیامکی، در سایت، در لینکدین، در اینستاگرام. هووووووه! هیچ سالی این همه مورد توجه قرار نگرفته بودم.
داستان جشن تولد امسال من از روز 22 خرداد آغاز گشت:
تولد پسر قبل از کنکور بود. یک کیک برایش خریدیم و دور هم خوردیم. بعد از کنکور، سه تایی به رستوران نایب رفتیم و به افتخار بیست سالگی پسر، جشنی سه نفره برگزار کردیم. چون تولد من در ماه رمضان است، من به آقای شوشو گفتم: مثلاً امروز تولد من هم است و جلوجلو تولد مرا هم جشن میگیریم. پس اولین جشن تولد امسال من جمعه 22 خرداد در رستوران نایب برگزار شد.
مادرم پنج هفته اخیر به خاطر کمردرد شدید، بستری است. به همین دلیل در گردهمایی حضور پیدا نکرد. آقای شوشو گفت: تا ماه رمضان شروع نشده است، بیا برای عیادت مادرت برویم. خودمان غذا میخریم و به خانهشان میرویم.
چهارشنبه 26 خرداد منشی نداشتم. فقط یک روز به رمضان مانده بود. دیگر مهلتی برای عیادت مادرم نبود. پس دفتر را به امان خدا رها کردم. سه تایی به تهران رفتیم. صبحانه را در دفتر آقای شوشو صرف کردیم. سپس آقای شوشو یک کارت بانکی به من داد و یک کارت بانکی به پسر، تا خریدهای تابستانی مان را انجام بدهیم. من فقط چند لباس خانه نیاز داشتم، ولی از هدیه همسرم استقبال و تشکر کردم.
با آژانس به میلاد نور رفتم. ساعت ده و نیم بود و مغازهها تازه داشتند باز میکردند. فروشندهها خوابالود و بدخلق با تنبلی کف مغازه را تی میکشیدند. بوی گند اسفند در مجتمع پیچیده بود. نمیدانم چرا اول صبح به جای عطر گل، این بوی گند را در فضا منتشر میکنند؟ کمی اخلاقتان را بهتر کنید، مغازه را زودتر باز کنید، با مشتری خوب تا کنید، لازم نیست اسفند دود کنید!
حالم خوب نبود. روز قبل خبر بدی در مورد یکی از عزیزانم شنیده بود. نمیتوانم بگویم چه خبری. اجازه ندارم زندگی خصوصی اطرافیانم را در اینجا بیان کنم. بهرحال حالم خوب نبود. مغازه لباس خانه هم تعطیل بود. یک مرتبه به خودم گفتم: برو طلا و جواهر تماشا کن. اینطوری حال و روزت خوش میشود. یک طلافروش آشنا دیدم. ازم دعوت کرد برای صرف قهوه به مغازهاش بروم. قبول نکردم و محترمانه تشکر کردم. سرگرم تماشای طلاها و جواهرات بودم (من جواهر را بیش از طلا دوست دارم) که یادم افتاد دلم میخواهد یک ساعت طلایی رنگ داشته باشم. سراغ مغازههای ساعت فروشی رفتم.
همین طور این پا و آن پا میشدم که فروشنده ای مرا به داخل مغازهاش دعوت کرد. پرسید دنبال چه مدل ساعتی هستم. خوب گوش داد. سپس صندلی گذاشت تا بنشینم. بعد دانه دانه ساعتهای طلایی را نشانم داد. وقتی انتخاب کردم، یک تخفیف کوچولو داد: دلم میخواهد دشت اول صبح را از شما بگیرم. گفتم: با همسرم برمی گردم. بیرون آمدم و با خودم حساب کردم، تولدم نزدیک است. مبلغی هم برای کیف و خوشی جمع کردهام. چطور است یک کادوی تولد برای خودم بخرم؟!به مغازه برگشتم، روی صندلی نشستم و گفتم: آقای ... (اسم او را پرسیده بودم) اگر یک تخفیف درست و حسابی بدهید، همین الان میخرم. فوراً دویست هزارتومان تخفیف داد. خودم دنبال صد تومان تخفیف بودم! ساعت را خریدم.
به او تبریک گفتم که فروشنده بسیار ماهری است. دستگاه پوز مغازه خراب بود. مرا به مغازه همان آشنایم فرستادند تا کارت بکشم. آن آقای فروشنده گفت: دیدید خانم دکتر! دلم میخواست شما اولین مشتری باشید که به این مغازه بیایید و حالا خیلی خوشحالم که همینجا پول پرداخت کردید. دست شما برکت دارد. ساعت فروش هم گفت: مشتری خوش اخلاقی هستید. اول صبحی هم پول در آوردم و هم روحیه گرفتم. خب ... من هم از این همه تعریف و تحسین کلی حالم خوب شد. تازه برای آنی کوچولو هدیه هم خریده بودم. (دوستانی که الان میپرسند آنی کوچولو کیه؟ آنی کوچولو خودم هستم!)
ادامه دارد...