بخش اول را می توانید اینجا بخوانید
ساعت یازده نیم شده بود و بالاخره مغازههای میلاد نور لطف کرده و باز شده بودند. ولی آن مغازه لباس خانه... دیگر به سراغشان نخواهم رفت. سه تا خانم نشستهاند تلویزیون نگاه میکنند، دهانشان پر از شیرمال است و زورشان میآید حرف بزنند. یک بلوز خریدم، ولی اشتباهی بلوزی دیگر را بسته بندی کردند و به دستم دادند!
اگر در میان شما، فروشنده ای وجود دارد، خواهش میکنم توجه کنید من همان آدمی هستم که همان روز، یک ساعت گران خریدم. ولی رغبت نکردم چند تا لباس ارزان از این فروشگاه بخرم و دیگر هم نخواهم خرید. مسئله "شخص من" نیست، مسئله بی پولی من هم نبود. بلکه بعضی فروشندهها با مشتری که پول دارد، تمایل به خرید هم دارد، جوری برخورد میکنند که مشتری خرید نمیکند و هرگز به آن مغازه برنمی گردد. من مطمئنم این فروشگاه از بی پولی و خرابی بازار شکایت میکند!
به خرید کردن ادامه دادم، ولی نیاز اصلی یعنی لباس خانه را پیدا نکردم. وقتی آقای شوشو در خانه است، پسر هم در خانه ماست. من نمیتوانم جلوی او هر جور لباسی را بپوشم. در عین حال میخواهم لباس خنک داشته باشم. از برخوردهای بد فروشندهها بکلی کلافه شده بودم. به آقای شوشو زنگ زدم و مسئله را مطرح کردم. گفت: فکر میکنی کجا لباس دلخواهت را پیدا میکنی؟
- تجریش، در مغازههای هندی فروشی.
- باشه. با والدینت غذا بخوریم. بعد تو را به تجریش میبرم.
از صفا غذا گرفتیم و به خانه والدینم رفتیم. بعد آقای شوشو یک جلسه داشت. من پیش پدر و مادرم ماندم. کلی گپ زدیم. وقتی خواهرم آمد، غافلگیر شدم: کیک شکلاتی بی بی و شمعهای روشن و یک چک با مبلغ ... به عنوان هدیه تولد! چه روز پربرکتی: )
آقای شوشو و پسر آمدند. آنها هم کیک خوردند. بعد به قصد تجریش راه افتادیم. وارد بازار سنتی و زیبای تجریش شدیم. من چهار تا لباس خانه گرفتم. پدر و پسر هم تعدادی لباس زیر خریدند. از دیدن میوههای تجریش آب دهان مان سرازیر شد. چند کیلو میوه هم خریدیم. به آقای شوشو گفتم: دلم بلال میخواهد. مردم قبلاً سر پل تجریش میآمدند که بلال بخورند. چرا یک بلالی اینجا نیست؟ این جمله از دهان من درآمد که یک بلال فروش جلوی پای مان سبز شد. هیپ هیپ هوررررررااااا!
بعد از نوش جان کردن بلال، هن هن کنان بارها را تا ماشین کشیدیم. ساعت یازده و ربع شب به خانه رسیدیم. ولی من آدم صبحی نبودم که. اصلاً یک آدم دیگر بودم. سرحال! خوشحال! امیدوار به زندگی! مطمئنم با آن حال بدی که داشتم، میتوانستم روز بسیار بدی برای خودم بسازم. ولی وقتی تصمیم گرفتم حال خودم را خوب کنم، ... همه چیز گل و بلبل شد.
یادم رفت این یکی را تعریف کنم: مدتی است سطل آشغال خانه خراب شده. به مغازه ای رفتیم تا سطل آشغال بخریم. داشتم با آقای مغازه دار گپ میزدم که رو کرد به همسرم و گفت: چه خانم خوش اخلاقی دارید. صرفه جو هم هست. خدا شانس بدهد! هاهاهاها! چه حال داد تعریف این پیرمرد. البته همانجا به آن آقا گفتم: من همچین هم خوش اخلاق نیستم. بداخلاقیهایم را ندیدید. ولی آقای شوشو گفت: در کل خیلی هم خوش اخلاقی. من همیشه پشت سرت هم می گویم چه مرد خوش شانسی هستم! دیگه فکر کنید، من در چه عرش اعلایی سیر میکردم.
این هم دومین بخش جشن تولد من در روز 26 خرداد: کادوی خودم برای خودم. خریدهایی که همسرم به من هدیه داد. کیک تولد و یک چک از طرف پدر و مادرم.
یکشنبه روز 31 خرداد، وقت دندانپزشکی داشتم. بله! من هنوز درگیر همان دندان هستم. زود به خانه رفتم و مشغول تماشای سریال شرلوک هلمز شدم. شب آقای شوشو و پسر با کیک و گل به خانه آمدند. البته آقای شوشو مبلغ قابل توجهی را به حسابم واریز کرد. از چند روز قبل هم مرتب پیامک عاشقانه میفرستاد. آن نامه از طرف حوا را هم دیدید که.
و شما عزیزان دل من... با پیامهای تبریک فراوان در سایت، لینکدین و اینستاگرام... حدود پانصدتایی میشود. حیف که نمیتوانم تک تک به شما پاسخ بدهم. ولی سپاسگزارم، سپاسگزارم و هزار بار سپاسگزارم.
جشن تولد پربرکتی بود! خدا را شکر!