من دوست دارم یک روز وسط هفته تعطیل باشم. ولی از وقتی به اینجا آمدم یعنی نه ماه اخیر عملا چنین امکانی برایم مهیا نبوده است. بویژه بعد از عید، با تغییراتی که در ساعت کار سایت و منشی پیش آمد، بکلی از چنین موهبتی محروم شده بودم.
من به طور متوسط روزی 14 ساعت کار میکنم. وسط روز کارم را تعطیل نمیکنم. مدت زمان ناهار برایم ده تا پانزده دقیقه است. مجموعه کار خانهداری، مطب داری، سایت داری را عرض میکنم. هشت ساعت میخوابم. یک ساعت وقت تلف میکنم و یک ساعت با همسرم صحبت میکنم. روزهایی که بتوانم به جای یک ساعت وقت تلف کردن، فیلم ببینم یا به جسمم رسیدگی کنم، خیلی خوشبخت هستم. به خاطر شیوه کار کردنم، که مغزم را حسابی شعلهور و فعال نگه میدارد، نیاز دارم وسط هفته تعطیل کنم. وگرنه بداخلاق میشوم، بازده کاریام کم میشود و خود درگیری پیدا میکنم.
بالاخره این دوشنبه طلایی از راه رسید و من توانستم آن را تعطیل کنم. فکر میکنید کجا رفتم؟
کتابخانه!
و فکر میکنید چه کتابی به امانت گرفتم؟
شرلوک هلمز!
بهههههههله!
اجازه بدهید از اول برایتان تعریف کنم. من از وقتی یادم میآید عضو کتابخانه بودم. حتی مدتی در مدرسه راهنمایی کمپینی راه انداختم و بچهها را به ساختن کتابخانه تشویق کردم. کتابها را جمع کردم و طبقهبندی کردم و خودم مسئول کتابخانه شدم. بله! من طبقهبندی به روش دیویی را یاد گرفتم و کتابهای را طبقهبندی کردم. آن موقع کلاس اول راهنمایی بودم.
وقتی انقلاب فرهنگی درست پیش چشمانم رخ داد (پنجره کلاس ما به دانشگاه هنر باز میشد) با چه هول و هراسی کتابها را پاره کردم و سوزاندم. چون نمیدانستم کدام کتاب ضاله است و کدام نیست. بنابراین همه را پاره کردم و سوزاندم. این کتاب سوزان تأثیر بسیار ناخوشایندی در ذهنم باقی گذاشت، چون من عاشق کتاب هستم. با دقت کتاب میخوانم و مواظب هستم جلد و صفحات کتاب خراب نشود. بعد مجبور شدم کتاب بسوزانم... به همین دلیل دیگر سعی نکردم کتابخانه عمومی برپا کنم، ولی همیشه عضو کتابخانهها بودم.
وقتی به رودهن آمدیم دنبال کتابخانه گشتیم، ولی تابلویی به چشمم نخورد. یک روز پسر گفت: امروز کتابخانه بودم، خواستم تنوعی در درس خواندن داشته باشم. ولی نتوانست آدرس بدهد کتابخانه کجاست.
روز دوشنبه بالاخره عزمم را جزم کردم. قربانش بروم حتی راننده تاکسی هم نمیدانست کتابخانه کجاست! سوار بر تاکسی دوبار رودهن را دور زدیم. جایی که حدس میزدم محل کتابخانه باشد از تاکسی پیاده شدم. از مغازهدارها پرسیدم. بله! درست آمده بودم. نزدیک به کتابخانه بودم. پانزدهدقیقهای دور خودم گشتم به کوچه معهود رسیدم. دیدم یک تابلوی بسیار بزرگ بر سردر کوچه زدهاند: مرکز تحقیقات و مطالعات رودهن.
پوزخندی زدم و در دل تکرار کردم: مرکز تحقیقات و مطالعات!!! ولی دم در کتابخانه میخکوب شدم: فضایی دلگشا و سرسبز و آبنمایی شبیه به آبشار. برای من که در آفتاب تند رودهن در مرحله سرخ شدن قرار داشتم، نمای بهشت را داشت. وارد آن گلشن خوشبو شد. شروع کردم به عکس گرفتن و فیلم برداشتن برای اینستاگرام. هرچند بعدا نتوانستم در اینستاگرام آن را آپلود کنم. ذوقمرگی شده بودم ها.
میدانید یکی از دلایلی که من بشدت با آمدن به رودهن موافق بودم، نزدیک شدن به طبیعت بود. ما میتوانیم روزهای تعطیل اوقات خوشی را در طبیعت بگذرانیم، ولی وسط هفته خیر. اطراف خانهمان در حال ساختوساز هستند. تمام روز پردهها کشیده است چون کارگران ساختمانی کلهشان در خانه ماست. شهر رودهن و بومهن از درخت خالی هستند و هیچ درختی به چشم نمیآید. فقط ساختمان، ساختمان و باز هم ساختمان. خوشبختانه پنجره دفتر من به یک باغ زیبا باز میشود، وگرنه بکلی افسار پاره میکردم.
حال خوش مرا با دیدن آن پردیس دلانگیز تصور کنید. بعد وارد سالن کتابخانه شدم که دوباره فکم پایین افتاد! سالن مطالعهای بزرگ با میزهای مطالعه تکی و صندلیهای فوقالعاده راحت. یکراست وارد مخزن کتابخانه شدم. وااااای اینجا چه خبر بود! ردیف به ردیف قفسههای زیبای کتاب. مسئولین آنجا مرا محترمانه از مخزن کتاب بیرون کردند. به مسئول خوشرو و چشم سبز آنجا گفتم: خواهش میکنم مرا زودتر عضو کنید تا بتوانم وارد مخزن شوم. من عاشق کتاب هستم. الان احساس میکنم پشت آن دیوار، غار علیبابا مملو از طلا و جواهر قرار دارد. خواهش میکنم زوتر مرا به آن بهشت زیبا راه بدهید.
او با خوشرویی توضیح داد سه مدل عضویت در کتابخانه وجود دارد: طلایی، نقرهای و برنزی. در حق عضویت طلایی میتوانیم وارد مخزن کتابخانه بشویم. قیمت عضویت طلایی چقدر است؟ چهارده هزار تومان برای یک سال! با چهارده هزار تومان میتوانم طلایی شوم! تو را خدا زودتر مرا طلایی کنید!
آخرین جلد کتاب ازدواج مثل آب خوردن را برای هدیه بردم. خانم کتابدار با تعجب گفت: شما گیس گلابتون هستید؟! من در بدر دنبال این کتاب بودم! اول خودم میخوانم و بعد آن را در مخزن قرار میدهم. و سپس با چنان احترامی مرا وارد مخزن کرد و به سایر همکارانش معرفی کرد که یکلحظه احساس کردم رئیسجمهور یکجایی هستم... چه کیفی داد خداوکیلی!
با هول و ولا گفتم: رمان! رمانها کجاست؟
بعد سه تا کتاب شرلوک هلمز برداشتم و بیرون آمدم. به نظرم قدری تو ذوق کتابدار خورد: شرلوک هلمز؟!
- بله! لطفا!
تازه خبر ندارد خیال دارم دفعه بعد کتاب قصه پریان بردارم!
هاهاهاهاها!
کتاب را زیر بغل زدم و به میان درختان رفتم. روی نیمکتی نشستم و یکساعتی خواندم. چه کیفی داشت: بوی سبزه و برگ، چشمنوازی برگ درختان، صدای گنجشکها و لذت کتاب خواندن. اگر یک لیوان لیموناد هم در دست داشتم، شاه دنیای خودم بودم.
چند نفر از شما نسبت به کتاب احساسی شبیه به من دارید؟
پینوشت: گروه حلقه هدف برایم یک اجاقبرقی هدیه آوردند! چقدر برای غذای گرم ننهمنغریبم بازی درآورده بودم ها! امروز با اجاق جدیدم، لوبیاپلو را گرم و با لذت نوش جان کردم. میدانید چه چیزی بیش از هدیهشان مرا خوشحال کرد؟ بستهبندی زیبای هدیه... وای نمیدانید چطوری قلبهای خوشگل روی کاغذ سبز چسبانده بودند. دلم غش رفت.
و خواهرم یک دامن سفید برایم گرفته است. سال پربرکتی است. هدیهها ادامه دارد. سپاس!