نخستین باری که با فرشته مرگ سر یک میز نشستم، بیست و دو سال داشتم. مرگ چه کسی؟ مرگ دخترکی ده ساله.
تمام بدن او، غیر از صورتش، در تابستان و با بخاری سوخته بود. آنگاه دو هفته پس از سوختگی با عفونت گسترده به بیمارستان آورده شده بود.
داستان واقعی چه بود، نمیدانم. در تابستان که بخاری روشن نمیکنند. حالا به هر دلیلی بچه دچار سوختگی شده، چرا او را فوری به بیمارستان نیاوردند، چرا دو هفته بعد؟ چرا گذاشتند عفونت و چرک همه جای او را بگیرد؟
در بیمارستان سوانح سوختگی کار میکردم. تعداد بیماران زیاد بود و من همه آنها را نمیشناختم. روز کشیکم بود که رزیدنت مرا صدا کرد:
- این دخترک را میبینی. ازت می خوام صبح او را زنده تحویلم بدهی. امشب خواب بی خواب! تا صبح همینجا هستی.
این چند جمله مرا وارد ماجرایی هول انگیز کرد.
دخترک در مرحله آخر سپتی سمی (مسمومیت وسیع خون به خاطر عفونت شدید) قرار داشت. از بیان عبارات پزشکی صرف نظر میکنم. تا صبح شش بار قلب او از تپش ایستاد و من با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی او را به حیات برگرداندم. پرستاران بیمارستان دورادور اتاق ایستاده بودند و اشک میریختند. آنها به من التماس میکردند دست از سر کودک بردارم و اجازه بدهم روحش دنیا را ترک کند. من از رزیدنت کسب تکلیف میکردم و او میگفت: مقاومت کن! ادامه بده!
یکی دو ساعت آخر، هق هق میکردم و دخترک را احیا مینمودم. تا بالاخره صبح از راه رسید. رزیدنت وارد بخش شد و تازه فهمید من براستی تمام ساعات کشیک در حال احیای این بیمار بودم. اجازه داد ساعت مرگ را اعلام کنیم.
من تا یک ماه، نیمه دیوانه بودم.
لحظه ای چشمهای درشت و مشکی آن دخترک از خاطرم نمیرفت. مدام از خود و از خدا میپرسیدم: چرا؟ مگر این دخترک معصوم چه کرده بود که با آن وضع دردناک درگذشت؟
تا این که بالاخره متوجه شدم مرگ، کیفر و جزا نیست.
مرگ بخشی از زندگی است.
مثل زمستان که بخشی از یک سال است.
مثل شب که بخشی از شبانه روز است.
مرگ، بخشی از زندگی است و همه ما خواهیم مرد.
دیدن مرگهای فراوان در زندگی شغلیام باعث شده متوجه ارزش زندگی بشوم. من هر روز صبح همسرم با شوق و ذوق بدرقه میکنم. زیرا نمیدانم آیا دوباره شانس دیدن او را دارم یا خیر.
من هرشب با محبت صورت همسرم را میبوسم زیرا نمیدانم فردا صبح شانس بوسیدن صورتش را دارم یا خیر.
من با محبت به مادر، پدر و خواهرم تلفن میکنم و با دقت به حرفهایشان گوش میکنم، زیرا خبر ندارم دوباره فرصتی برای عشق ورزیدن به آنها دارم یا خیر.
من به خاطر محبتها و کارهایی که پسر برایم انجام میدهد، فوری تشکر می کنم، زیرا میدانم ممکن است فرصت دیگری برای تشکر نداشته باشم.
من کینه توز نیستم. هرگز وقتم را صرف گرفتن انتقام نمیکنم، چون می دانم عمرم کوتاه تر از آن است که صرف انتقام گیری بشود.
من با خودم قرار گذاشتهام آدمها را شاد و خوشنود کنم، حتی اگر شده با یک لبخند و یا یک تعریف کوچک، زیرا نمیدانم آیا فرصت دارم دوباره آنها را ببینم یا خیر.
مرگ برای من موجودی ترسناک نیست، بلکه رفیقی است که شانه به شانهام راه میرود.
هرگاه برای موضوعی خیلی نگران باشم، دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: اینم میگذره.
هروقت کسی در حقم بدی کند و فکر تلافی به سرم بیفتد، سرش را تکان میدهد و میگوید: بی خیال بابا! چقدر خودت را جدی گرفتی!
هروقت شخصی را برنجانم، سقلمه ای دوستانه به من می زند و میگوید: شاید فرصت دلجویی نداشته باشی ها.
پزشک بودن خیلی خوبه... آدم را فیلسوف میکند.
(در مورد بیماری و بیمار شدن بعدا مینویسم)