چند روز داشتم یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر سایت که یک پیامک برام رسید. من موقع کار کردن، موبایلم را بیصدا میکنم تا تمرکزم بهم نخورد. یک ساعت و نیم با تمرکز کار میکنم، بعد پانزده دقیقه استراحت میکنم. موقع استراحت، کمی نرمش میکنم، خوراکی کوچکی میخورم، با خانم منشیام گپ میزنم یا به خانوادهام تلفنی کوتاه میزنم. به محض تمام شدن پانزده استراحت به سر کارم بر میگردم.
در واقع من به خاطر 90 دقیقه کار مفید و عالی، به خودم پاداش میدهم. به همین سادگی و به همین خوشمزگی. بعضیها تصور میکنند برای جایزه دادن به خودشان باید کلی پول خرج کنند. در حالیکه اینطور نیست. من یک ساعت و نیم متمرکز و هدفمند کار میکنم، سپس به خودم جایزه میدهم. بگذریم. آن روز نمیدانم چی شد که وسط کار یهو چشمم به آن پیامک خورد. پیامک از طرف کی بود؟ از طرف دکتر شمیسا، سردبیر مجله راز
ذوق زده پیامک را خواندم و دیدم برای شرکت در گردهمایی مجله راز دعوت شدهام. دفعه قبلی که دعوت شده بودم اصلاً نمیدانستم گردهمایی ادبی چی هست. وقتی داشتم میرفتم آقای شوشو گفت:
- تنها تنها میری دیگه؟
- خب! تو هم بیا
- نمیشه همینطوری بیام که
- نمی دونم میشه یا نمیشه. اصلاً نمی دونم آنجا چه خبره، ولی جلسه محرمانه که نیست. تو هم بیا
آقای شوشو نیامد، اما دلش سوخته بود، آخه او هم میخواست او هم نویسندهها و مترجمهای عزیز کشور راببیند.
راستی یک نفر برام ایمیل فرستاد که "چرا گفتی فلانی غول ادبیات است؟ شما باید با دقت بیشتری بنویسی." نمیدانم این باید نبایدها از کجا میآید. من برای خودم اینجا نشستم و ماستم را میخورم، بعد دستورات کتبی دریافت میکنم که باید این را بنویسم نباید آن را بنویسم. به قول دکتر بهرامی، مدیر موسسه روابط متقابل در ایران، مردم ایران از نوع والد هستند، مرتب برای دیگران بزرگتری میکنند و باید و نباید می گویند.
من نمیدانم کی غول هست و کی نیست، ولی می دانم زندگی من با خواندن کتابهای آقای قراچه داغی و آقای کیهان نیا و ترجمههای آقای هادی ابراهیمی تغییر شگفت انگیزی کرد. ولی مطالعه کتابهای یک عده نویسندگان ایرانی نه تنها چیزی به شادی زندگیام اضافه نکرده بلکه بعد از خواندن بعضی کتابها، مجبور شدم زمان زیادی صرف کنم تا طعم تلخ نوشتههایشان از وجودم خارج شود. بگذریم.
یادم بود که آقای شوشو دوست داشته در جمع مجله راز باشد، رویم را سفت کردم و برای دکتر شمیسا نوشتم:
- دکتر جان، می تونم همسرم را نیز همراهم بیاورم؟
پیش خودم گفتم الان میگه عجب پرروییه. حالا باید غذای آقای شوشو ایشان را هم تأمین کنم. ولی من دکتر شمیسا را خوب شناخته بودم، سخاوتش زیاد است. بدون هیچ مکثی پاسخ داد:
- البته که میتوانید!
کلی خوشحال شدم. آدم دوست دارد معاشران خوب را با همسرش قسمت کند.
قرار است گردهمایی در یک رستوران سنتی برگزار شود. به کمک گوگل مپ به دقت مسیر رفتن را پیدا کردم و یادداشت برداشتم. یادم باشد خاطرههایم با نقشه و نقشه خوانی را در سایت بنویسم. من با نقشهها، خاطرهها دارم، دارم مثل زنده یاد باستانی پاریزی پشت سر هم خاطرهها را بهم میبافم. حرف تو حرف میارم. آخرش معلوم نمیشه که چی میخواستم بگویم. من ارادت زیادی به استاد باستانی پاریزی دارم ها. ولی ماشالله خوب حرفها را در هم میپیچید و پیچ و تاب میداد. روحش شاد.
الان که دارم این مطالب را مینویسم ساعت یک بعدازظهر روز چهارشنبه است. خیال دارم امروز زودتر به خانه بروم تا برای مهمانی سرحال باشم. برای گم شدن در خیابانهای تهران قدری نگران هستم، ولی دارم با خودم تکرار میکنم: "ما به سادگی و با خوشی به مهمانی افطار امشب میرسیم."
ادامه دارد...