من هفده سال گیاهخوار بودم. تعداد زیادی از شما درخواست کردهاید در مورد تجربه گیاهخواریام برای شما بنویسم. البته من نوشتن این مطلب را سه سالی پشت گوش انداختهام. می دانید چرا؟
احساس میکنم بعضی مسایلم کاملاً شخصی است و اگر در موردش صحبت کنم انگار در برابر چشمان همه عریان شدهام. حالا گیاهخواری چرا این همه برای من خصوصی است، خودم هم نمیدانم. یک جورهایی می دانم و یکجورهایی نمیدانم. بهرحال امروز با قلمی نااستوار و لرزان مینویسم، زیرا نوشتن در مورد گیاهخواری برایم دشوار است.
از ابتدای داستان بگویم:
در زمان کودکی من کتابی بسیار معروف بود، شاید هنوز هم در کتابفروشی های تهران پیدا شود، نمیدانم. کتاب کوچکی به نام اعجاز خوراکیها. نوشته دکتر ... خدایا اسمش چی بود؟ یادم نیست.
نویسنده کتاب "اعجاز خوراکیها" پزشک است، ولی عقایدی متفاوت با طب کلاسیک و غربی دارد. او بشدت به خام گیاهخواری معتقد است و خام گیاهخواری را در ایران پایه گذاری نمود. این شیوه تغذیه در ایران طرفدارانی سرسخت دارد . آنها مدعی هستند با پیروی از رژیم خام گیاهخواری بر بیماریهای وخیمی غلبه کردهاند.
کتاب اعجاز خوراکیها، به زبانی شیرین و خودمانی نوشته شده و آدم از خواندن و دوباره خواندنش سیر نمیشود. نمیدانم عشق به گیاهخواری به خاطر آن کتاب در دلم افتاد یا دلیل دیگری داشت. بهرحال از ده دوازده سالگی دلم میخواست گیاهخوار بشوم. دکتر، چند مدل غذا را در کتاب آموزش داده بود. من آنها را تهیه کردم و از خوردنشان حالم بهم خورد! حتی وقتی در بزرگسالی به رستوران خام گیاهخواری رفتم، از مزه غذاها هیچ خوشم نیامد.
ولی عشق به گیاهخواری از سرم نیفتاد. فقط نمیدانستم به عنوان گیاهخوار چه بخورم. زیرا خوردن غذاهای کاملاً متفاوت از ذائقه ایرانی، برایم ناخوشایند است. دوست دارم غذاهای جدید را امتحان کنم، ولی به طور کلی طعم غذای ایرانی را دوست دارم.
انگار روحم تشنه گیاهخواری بود. انگار چیزی از قرنها پیش، به من میگفت: گیاهخوار شو! گیاهخوار شو! می دانم ایده مضحکی است، ولی یکی از دلایلی که خجالت میکشم در مورد گیاهخوار شدنم توضیح بدهم، همین احساس اضطرار و اجبار به گیاهخوار شدن است. من توضیح منطقی برای تمایل شدیدم به گیاهخواری ندارم.
روزی که بالاخره گیاهخوار شدم را بخوبی به یاد دارم:
دهم اردیبهشت سال 1374
به یک مهمانی دعوت شدم. پس از گپ و گفت دوستانه، میز ناهار را چیدند، میزبان با شرمساری گفت: ما گیاهخوار هستیم. سفره کم رونق ما را ببخشید.
من سر میز چه دیدم؟
عدس پلو و کشمش که با دارچین و گل سرخ معطر شده بود
سبزی پلو و کوکو سبزی
عجب غذاهای خوشمزه ایی بود. مزهاش هنوز زیر دندانم است و از همه جالب تر که متوجه شدم میتوانم با غذاهای کاملاً ایرانی گیاهخوار باشم.
من از آن لحظه گیاهخوار شدم. با این که در خانه والدینم زندگی میکردم، طبخ غذای خودم را به عهده گرفتم. کم کم در استفاده از ادویه و سبزیهای معطر برای خوشمزه کردن غذا مهارت پیدا کردم.
ولی گیاهخواری چند تا مشکل بزرگ برایم بوجود آورد:
اول این که دچار کم خونی شدم.
دوم این که خیلی زود انرژیام را از دست میدادم. با توجه به شغلم، کشیکهای متعدد و ساعتهای طولانی سر جراحی، بی بنیگی و ضعف، بسیار آزاردهنده بود.
سوم این که انگار همه جاه طلبیها، کمال طلبیها و غرایز طبیعیام خشکید.
چهارمی از همه بیشتر مرا آزار میداد: یک جورهایی انگشت نما شده بودم. از جمع جدا افتاده بودم. نمیتوانستم با دوستانم به رستوران بروم. وقتی به مهمانی دعوت میشدم، گرسنه میماندم. یا صاحبخانه بدجوری به زحمت میافتاد و غذاهای عجیب گیاهی و بدمزه برایم تهیه میکرد. خوردن آن غذاهای بدطعم، از گرسنه ماندن هم سخت تر بود.
بدتر از همه اینها مرا راحت نمیگذاشتند. سؤال پیچم میکردند، مسخرهام میکردند، گوشت را از خورش در میآوردند و میگفتند: برای تو این خورش رابدون گوشت پختهایم. بو و مزه گوشت در خورش باعث تهوع من میشد و آزارگران را سرحال میآورد و خوشحال میکرد.
ادامه دارد...