چهارشنبه، همسرم گفت روز جمعه جلسه مهمی در تهران دارد. قرار بود من و مربیهای کارگاه انتقادپذیری، روز پنجشنبه جلسه هماهنگی داشته باشیم. من هیچوقت جلسات کاریام را روز جمعه برگزار نمیکنم، چون از نظر من، جمعه، روز خانواده است. وقتی دیدم این جلسه مهم و اضطراری برای همسرم پیش آمده است، فکر کردم چطور است من هم از روز جمعه برای تفریح و کار توأم باهم استفاده کنم؟
ساعت هشت شب برای همه مربیها پیامک فرستادم: آیا برایشان ممکن است جلسه به جای پنجشنبه، روز جمعه برگزار شود؟ آن هم به شکل پیک نیک در طبیعت؟
انتظار نداشتم برنامه جور شود. چون خیلی دیر چنین مطلبی را به آنها اطلاع دادم. همانطور که فکر میکردم برنامه روز جمعه بیشتر آنها از قبل تعیین شده بود.
کیف کردم!
می دانید چرا؟
این دوستان همگی بچههای فارغ تحصیل شده از حلقه هدف هستند.
بنابراین بسادگی "نه!" گفتند، البته خیلی مؤدبانه.
و تقریباً همه آنها برای روز تعطیل خود، از قبل برنامه ریزی کرده بودند. همه آنها برنامه شاد و عالی در میان مردم داشتند. کیف کردم. عشق کردم.
پنجشنبه ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم. چه خوبه میتوانم براحتی صبح زود بیدار شوم. این برنامه انضباط شخصی که دارم در مورد خودم پیاده میکنم، معجزه میکند. آماده شدم، صبحانه خوردم. وسایل را برداشتم و به راه افتادم.
جلسه در دفتر همسرم در تهران برگزار شد. محل آماده است، ولی وسایل پذیرایی به شکل مورد علاقه من، وجود ندارد. بنابراین بشقاب و لیوان یکبار مصرف، چای، آب و بیسکوییت خریدم و به دفتر رفتم. ساعت نه به دفتر رسیدم. آب جوش را سر اجاق گذاشتم. دفتر همسرم را مطابق میلم چیدم. مطالبی را که میخواستم حتماً در جلسه عنوان شود، روی تخته وایت بورد نوشتم. بعد نشستم به چک کردن ایمیلها و کامنتها و بقیه کارهای سایت.
شش تا دوست عزیز، سروقت به جلسه رسیدند. هر کدام برای خودشان چای ریختند و جلسه را آغاز کردیم.
- من شکل محل برگزاری کارگاه را کشیدم.
- مراحل برگزاری کارگاه را بیان کردم.
- یک سرپرست اصلی و یک سرپرست فرعی تعیین نمودم.
- نظرات دوستان را برای بهتر برگزار کردن کارگاه شنیدم و یادداشت کردم.
- کارهای قبل و بعد از کارگاه، تقسیم شد.
- یک گروه تلگرامی تشکیل دادیم تا همگی با هم در تماس باشیم.
- از همه مهمتر یک تمرین، انجام دادیم.
در واقع من جلسه را با یک سخنرانی کوتاه آغاز کردم. به دنبال آن سخنرانی کوتاه، ازشان خواستم دو نفر دو نفر شوند. یکی بالای صندلی بایستد و یکی روی زمین جلوی او زانو بزند! بقیه تمرین را نمیگویم. دوستان بکلی مات و مبهوت شده بودند. پرسیدند چرا جلسات قبلی هماهنگی این شکلی برگزار نشده بود؟
پاسخ دادم:
اول این که من هم دارم در کنار شما رشد میکنم و بیشتر میآموزم. بنابراین مطمئناً هرچه بگذرد، معلم بهتری خواهم شد.
دوم این که برگزاری کارگاه قبلی به من نشان داد، گویا بعضی از شما نمیدانید دارید چه میکنید. قرار است ما از سطح یک اجتماع خاله زنکی زنانه خیلی خیلی بالاتر بروید. وقت تلف کردن برای خرید روسری به مدت هشت ساعت آن هم برای پنج خانم فعال و تحصیلکرده، یعنی تلف کردن چهل ساعت وقت آدمهای متخصص.
قرار بود جلسه دو ساعت طول بکشد، ولی دو ساعت و نیم طول کشید.
وقتی جلسه تمام شد، به سمت ماشینم آمدم. خب ... ماشین روشن نشد! البته اشتباه از من بود، وقتی از تونل رد میشدم، چراغ را روشن کرده بودم، ولی یادم رفته بود خاموش کنم.
به همسرم تلفن کردم و اطلاع دادم برای ماشینم مشکل پیش آمده است. او گفت: الان دنبالت میآیم. و من دومین اشتباه بزرگ روزم را مرتکب شدم. گفتم: لازم نیست! خودم از عهدهاش برمی آیم. خودم بارها و بارها به خانمهای متأهل تذکر دادهام جمله "خودم از پسش برمی آیم!" را از لغتنامه خودتان حذف کنید. ولی خودم مرتکب این اشتباه شدم.
نتیجه چی شد؟ ظرف ده دقیقه دور و برابرم پر شد از آقایان با حسن نیت زیاد و با مهارت کم در مورد تعمیر اتومبیل! هرکسی به خودش اجازه داد دستش را داخل موتور ماشینم بکند. دو ساعت طول کشید تا توانستم آنها را از سر باز کنم. به همسرم زنگ زدم و اعتراف کردم نمیتوانم ماشین را راه بیندازم. او فوری از رودهن دنبالم آمد. ولی نتوانست تعمیرکار پیدا کند. ماشین را قفل کردیم، کنار خیابان گذاشتیم و به خانه برگشتیم.
امروز همسرم در تهران جلسه دارد. قرار است فکری برای ماشینم بکند. این اولین باری است که دارم تعمیر ماشینم را به دیگری میسپارم. اعتراف میکنم واگذاری این کار برایم سخت است. مجبور شدم بارها با خودم صحبت کنم و بگویم: تو کلی کار داری. همسرم با جان و دل حاضر است در مورد تعمیر اتومبیلت به تو کمک کند، کمک او را قبول کن. نگرانی را دور بریز. وضعیتت بدتر از الان که نمیشه. نفس عمیق بکش و به کارهایت برس.
این مکالمه درونی تقربیا هر پانزده دقیقه یک بار تکرار میشود!
دارم مطالب کارگاه را آماده میکنم و بوش خوش قورمه سبزی در خانه پیچیده است.