شما که می دانید من عاشق خانه تکانی، مرتب کردن، دسته بندی کردن و دور ریختن چیزهای اضافی هستم. هر کدام از شما که درسی را با من آغاز کردهاید، بخوبی می دانید اولین گام هر درس، خانه تکانی است.
چاپ جدید کتاب "ازدواج مثل آب خوردن آسان است!" همین روزها حاضر میشود. به همین دلیل، من و خانم منشی، انبار دفتر را خانه تکانی کردیم. کیف نقاشیام را باز کردم تا کاغذهای زیادی را دور بریزم که یک مرتبه تعدادی از یادگاریهای عزیزم را پیدا کردم و یکی از آنها باعث شد من و منشیام چند دقیقه ای اشک بریزیم.
میخواهید بدانید چرا اشک ریختیم؟ حوصله خواندن یک قصه پرغصه را دارید؟
.
.
.
انگار طلبهاید! این همه گفتم از داستانهای غصه دار، دوری کنید، ولی باز هم میخواهید بدانید. باشه... خودتون خواستید ها:
رزیدنت جراحی بودم و در بخش سرطان ریه کار میکردم. بیشتر بیماران، پیرمردان سیگاری بودند. آنقدر پیرمرد سیگاری و مبتلا به سرطان ریه زیر دستم مردهاند که هیچکدام را به خاطر نمیآوردم ولی یکی از بیماران را هرگز از یاد نخواهم برد.
جوان بود، خبرنگار و شاعر. هرگز سیگار نکشیده بود، ولی به مهلکترین نوع سرطان ریه دچار شده بود. همسر داشت، ولی همسرش با شروع این بیماری وخیم، از او طلاق گرفته بود. از هنگام تشخیص بیماری تا زمان مرگش حدود 9 ماه طول کشید.
یادم نیست چند بار در بیمارستان بستری شد. هر بار من لوله ای در بدنش میگذاشتم تا آب اطراف ریه خالی شود و بتواند نفس بکشد. میدانست به مرگ نزدیک است. جوان بود، پرشور، جاه طلب. خیال داشت برنده جوایز ادبی شود. خیال داشت کتاب شعر بنویسد. مستقیم توی چشمهای من زل میزد و میگفت:
- به نظرت این عدالته؟ به نظرت چرا باید من بمیرم؟ من چه گناهی کردهام؟ آخه من خیلی آرزو دارم.
-
این جملات را بریده بریده میگفت، چون نفسش یاری نمیداد یک جمله را کامل بیان کند. من لال میشدم و فقط نگاهش میکردم.
برایم شعر گفت. حروف اول اسم و فامیلم را به شعر تبدیل کرده بود. امروز که داشتم شعر را میخواندم متوجه شدم شماره ای پایین آن است. آن شماره چه بود؟ شماره تلفن؟ آیا انتظار داشت به او تلفن کنم؟ بهرحال نیازی به تماس از سوی من نبود چون او دست کم ماهی یک بار در بیمارستان ما بستری میشد.
هر بار که میآمد، درخواست میکرد، من پزشک او باشم. دیگران را قبول نمیکرد. گذاشتن لوله در فقسه سینه (چست تیوب) کاری دردناک است، ولی او میگفت:
- اگر به دست تو باشد، تحمل میکنم.
بار آخر که به بیمارستان آمد، رفتنی بود. مثل همیشه مرا احضار کرد. به بالینش رفتم. صورت زرد و بشدت لاغر با چشمهایی که به عمق اقیانوس شده بود. ازم پرسید:
- آخر خطه. مگه نه؟
زدم زیر گریه و از اتاق بیرون دویدم. او دو روز بعد درگذشت. تا لحظه مرگش اسم مرا داد میزد. میگفت: بگویید بیاید یک بار دیگر او را ببینم. من پشت در اتاقش ایستاده بودم و زار میزدم، ولی داخل اتاق نرفتم. یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیام همین است. کاش آنقدر بزدل نبودم و او را در هنگام مرگ، بدرقه میکردم.
بعد از آن بود که متوجه شدم لازم است نه تنها با مرگ، بلکه با بیماری هم کنار بیایم. حتی با بیماریهای دردناک و بی علاج. در هنگام بیماری، هیچ چیز بدتر از پزشکی تیست، که برای آدم گریه میکند. کم کم یاد گرفتم بدون خم آوردن به ابرویم، مرگ آدمهای نازنین و دوست داشتنی را ببینم. آنها را برای روبروی شدن با فرشته مرگ آماده کنم. به آنها اطمینان بدهم که مرگ، رهایی است. به آنها اطمینان بدهم، مرگ دریچه ای به دنیا بالاتری است.
اگر این روزها که قوی شدهام، آن دوست را میدیدم به او میگفتم: "فرصت داری یک مقاله عالی در مورد آن دنیا بنویسی. شاید هم یک کتاب. بعد یادت باشد به خوابم بیایی و همهاش را برایم بخوانی." همراه او به ریش مرگ میخندیدیم. الان میتوانم به سؤال او جواب بدهم و عصبانیت او را کاهش بدهم. مطمئنم میتوانستم به او کمک کنم با ذهنی روشن و قلبی مطمئن به دیدار حق برود.
خب... آن موقع فقط 26 سال داشتم. زمان چه سریع میگذرد.
وقتی شعر او را خواندم انگار دوباره من پشت در اتاقش بودم و او در حال نزع. اشک ریختم... اشک...
روحش شاد
یادتون باشه
مرگ پایان کبوتر نیست.