مادرم داشت می گفت خیال دارد یکی از دختران بااستعداد فامیل را حمایت کند تا او بتواند به دانشگاه برود و درس حقوق بخواند. من سری به نشانه تایید تکان دادم. آن دختر، بسیار باهوش و بااستعداد است و خوشحالم زندگی خیال دارد به او شانسی اضافی بدهد.
همانطور که داشتم سر تکان میدادم یکمرتبه رفتم به پانزده سال قبل. همراهم میایید به پانزده سال قبل سر بزنیم؟
تازه جراح شده بودم و در انواع و اقسام بیمارستانها کشیک می ایستادم. اگر پزشک یا پرستار باشید می دانید پاویون چیست. پاویون یک کلمه فرانسوی است به معنای اقامتگاه موقتی. در بیمارستان، پاویون اتاقی است که پزشکان مقیم بیمارستان در آن استراحت و تجدید قوا می کنند.
پاویون پزشکان، اسم دهن پرکن و باشکوهی دارد، ولی در واقع مکانی تحقیرآمیز برای ناآسودن پزشکان است. یک جای آشغال و کثیفی است که به ندرت تمیز و مرتب می شود. من در بیمارستان های خصوصی کشیک نداده ام و نمی دانم وضع پاویون پزشکان در بیمارستان های خصوصی چطوری است، ولی در مورد پاویون پزشکان در بیمارستان های دولتی به خوبی خبر دارم که چه افتضاحی است. بله... خـــــــــــــــــوب می دانم.
یادم می آید شبی در یک بیمارستان داغان، تنها در پاویون دراز کشیده بودم و به سقف طبله کرده و گچ ریخته بالای سرم خیره شده بودم. بیمارستان در یک باغ تاریک قرار داشت و شبها در بخشها قفل می شد چون معتادین در اطراف بخش و در آن باغ مخوف پرسه می زدند. پاویون از نظر امنیتی وضعیت مناسبی نداشت و جای خطرناکی بود. نه تنها پاویون که خود باغ هم خطرناک بود. این که قرار بود من چگونه شبها به تنهایی و در تاریکی باغ، راهم را به اورژانس پیدا کنم تا جان و سلامت مردم را نجات بدهم، مساله کوچک و کم اهمیتی بود که مسوولین بیمارستان را نگران نمیکرد. چقدر دلم می خواهد می توانستم اسم آن بیمارستان منحوس را بنویسم.
از کجا به کجا رفتم؟ چقدر حرف تو حرف آوردم. کجا بودم؟ آهان! پاویون بیمارستانهای دولتی، جای کثیف و نامرتبی است.
ولی یکی از بیمارستانها پاویون خوبی داشت: تمیز، مرتب، با غذاهای خوشمزه و چای همیشه تازه دم.
مسوول پاویون ما یک خانم افغانی بود. او مخفیانه به من گفت سواد دارد، ولی نمی دانم چرا نباید کسی می فهمید او باسواد است. اهل هرات بود و از خانواده ای خوب. با شروع جنگ در افغانستان به همراه همسر و فرزندانش به ایران مهاجرت کردند. کدام جنگ؟ نمی دانم. این کشور بیچاره مدتی طولانی در آتش جنگهای خانمانسوز سوخته است. چند ماه پس از ورود به ایران، همسرش فوت کرد. او ماند و پنج فرزند. یکی از بچه ها فقط دو ماه داشت.
مردهای خانواده اش جلسه ای تشکیل دادند و تصمیم گرفته شد که هریک از عموها سرپرستی یکی از بچه های بزرگتر را به عهده بگیرد. یکی از مردان خانواده، این خانم را به عنوان همسر سومش به عقد خود درآورد و بچه دوماهه را همراه خود به خانه داماد بیاورد.
او می گفت این رسم قبیله اوست. وقتی مردی می میرد، برادرها موظف هستند سرپرستی فرزندان مرد فوت کرده را به عهده بگیرند، و یکی از برادرها وظیفه دارد با بیوه او ازدواج کند.
از نظر ما رسم ترسناکی است، ولی وقتی یک زن و چند بچه بدون بیمه عمر و ارثیه، بی سرپرست می شوند، باید فکری برایشان کرد. قبیله این خانم، مسئله را به این شیوه حل میکند.
ولی این خانم، زنی تحصیلکرده و از خانواده خوب بود. او به رسم و سنت خانوادگی تن نداد. گفت اجازه نمی دهم بچه هایم را برای کلفتی و نوکری به خانه تان ببرید. خودم همسر سوم هیچکس نمی شوم.
این رسم برای مراقبت از زنان بی سواد و بی پناه بوجود آمده است، ولی اشکال رسم و رسوم این است که پس از مدتی علت ایجاد آن رسم، فراموش می شود و به قید و بند تبدیل می شود.
خانواده او را به رسوایی متهم کرد و طرد نمود. نه به آن شوری شوری و نه به این بی نمکی. هیچکس حتی یک ریال به او کمک نکرد. هیچکس حتی یک ساعت او را همراهی و همیاری نکرد. او برای سیر کردن شکم بچه هایش به تنها کاری که بلد بود رو آورد: نظافت و خانه داری.
او بقدری در این کار خوب بود که در بیمارستان ما مشغول به کار شد. به یمن وجود او، پاویون ما مثل یک خانه واقعی، تمیز و مرتب بود. آنجا تنها پاویونی بود که من در تمام عمرم دوست داشتم. آن شیرزن، عطر وجودش را در آنجا پراکنده بود. ولی پیر شده بودها... شکسته شکسته. همسن بودیم، ولی به نظر می رسید او مادر من است.
ادامه دارد...