بخش اول را اینجا بخوانید
او یک دختر باهوش داشت. همان که در دوماهگی یتیم شده بود. چه دختر باهوش، مودب و مسئولی بود. از دختران همسن خود، خیلی خیلی بهتر. بعضی از خانم دکترها در هنگام کشیک به بیمارستان می آوردند. بویژه آنها که بچه های خیلی کوچک و شیرخوار داشتند. این دختر باهوش از بچه ها مراقبت می کرد و دستمزد می گرفت.
ایرانی ها از این که یک افغانی در پاویون پزشکان ساکن شده، عصبانی بودند. می گفتند: چرا ما در بیمارستان کثافت مریضها را تمیز کنیم و این خانوم خانومها در پاویون پزشکان راحت لم بدهد؟
بالاخره زیرآبش را زدند و گفتند تا وقتی یک ایرانی جویای کار وجود دارد، نباید کار را به افغانی داد... بله ما نوادگان کوروش، کسی که اولین منشور حقوق بشر را نوشت، و برای اولین بار در تاریخ در مورد برابری قومیتها کتیبه ثبت کرد، مرتکب نژادپرستی می شویم.
او را از بیمارستان بیرون کردند و یک زنیکه شلخته را مامور نظافت پاویون ما کردند. او ظرف یک هفته، پاویون ما را به سطح استاندارد بقیه پاویون های پزشکان رساند: یعنی آنجا را به زباله دانی تبدیل کرد.
وقتی آن بانوی افغانی داشت بیمارستان را ترک می کرد، مرا بغل زد و گریه کرد. گفت احتمالا دیگر نمی تواند دخترش را به مدرسه بفرستد، زیرا لازم است جایی کارگر شود. دلم پاره پاره شد، دخترک باهوش بود. شاگرد اول کلاس بود. در فضای خصمانه و پر از نژادپرستی ایران توانسته بود از دیگران یک سر و گردن بالاتر باشد. به او گفتم دخترت را از مدرسه بیرون نیاور تا فکری بکنم.
چند روز بعد به او گفتم عده ای آدم خیرخواه قبول کرده اند هزینه تحصیل دخترت را بپردازند به شرطی که بگذاری او به دانشگاه برود. او قبول کرد. دختر سال اول راهنمایی بود. من هر ماه بیشتر حقوق ناچیزم را به آنها پرداخت می کردم و در عوض کارنامه افتخارآفرین دخترک را تماشا می کردم.
من مدعی شدم عده ای ناشناس دارند هزینه تحصیل دخترک را می پردازند. ولی فکر می کنم آنها واقعیت را می دانستند، دخترک از من فاصله گرفته بود. شاید می ترسیدند بخواهم بکلی سرپرستی اش را به عهده بگیرم. به کناره گیری دخترک اهمیتی ندادم و به پرداخت هزینه تحصیلی ادامه دادم. من هرگز خیال نداشتم مادر و دختر را از هم جدا کنند. فقط دلم می خواست او پیشرفت کند. ولی هروقت به او فکر می کردم قند در دلم آب میشد. به خودم میگفتم: "من یک دختر دارم چه دختر باهوش و نازنینی هم است."
اما پس از سه سال آنها به افغانستان برگشتند. یک دوره ای خیلی به افغانها سخت گرفتند و آنها را دسته دسته به افغانستان برگرداندند. دختر من هم جزو همان گروه بود. او هرگز دبیرستان را به پایان نرساند.
به نظر شما اگر ایرانی هایی را که ده دوازده سال است در روپا، آمریکا، کانادا یا استرالیا زندگی وکار می کنند، یکمرتبه بیرون بریزند و به ایران برگراندند، ما در مورد آن کشورها چه فکری خواهیم کرد؟
بهرحال دختر من رفت و تحصیلاتش نیمه کاره ماند. انشالله سرنوشتی بهتر در افغانستان در انتظار اوست. ولی راستش بعید می دانم. وضع ما خانم های ایرانی نسبت به زنان کشورهای همسایه مان بهتر است و آزادی ها و حقوق اجتماعی بالاتری داریم.... ولی بگذارید خوش بین باشم وگرنه بغضی که الان گلویم را بسته، می ترکد و اشکم جاری می شود.
چی شد یاد دختر افغانی ام افتادم؟ آهان... مامان خیال دارد حامی یک دختر باهوش شود.
(عکس او را ندارم. خیلی زیبا بود، با چشمهایی سبز و پوستی سفید. این عکس را از اینترنت پیدا کردم. شباهتی به او ندارد)