یک سیرک به رودهن آمده، آن هم در چند قدمی خانه ما. دیدن چادر سیرک مرا به سالهای دور برد:
حدود چهل سال پیش سیرک بزرگ اروپا به ایران آمد و مدتی مهمان شهر تهران بود. نمیدانم آیا به شهرهای دیگر هم رفت یا خیر. بچه بودم. فکر کنم ده سال داشتم. یادم هست چقدر برای دیدن سیرک ذوقزده بودم.
دم در سیرک تک تک ما را بازرسی بدنی کردند. مردهایی به هنوان مأمور دم در ایستاده بودند و برای بازرسی بدنی به بدن خانمها دست میکشیدند. به خاطر این رفتار زنندهشان نزدیک بود کتک کاری راه بیفتد و ما از دیدن سیرک محروم شویم. نفهمیدم چی شد که غائله ختم به خیر شد و سر و صداها خوابید.
وارد چادر بسیار بزرگ سیرک شدیم. ما روی نیمکتهای نزدیک به صحنه سیرک نشستیم. فروشندگان خوراکی در سیرک راه میرفتند. حتی فروشندگان خوراکی هم خارجی بودند. اهل کجا نمیدانم. هرچه میخواستیم یک قیمت داشت: پنجاه تومن! وااااای پنجاه تومن! چه خبره؟
آن موقع پفک پنج ریال بود. نوشابه ده ریال. ساندیس ده ریال. قیمت چیپس یادم نیست. ولی خوراکیهای سیرک هر کدام پنجاه تومن بود. بلیت سیرک هم گران بود. یادم نیست، چند بود، ولی حسابی گران بود. به همین دلیل ما بچهها براحتی رضایت دادیم خوراکی نخوریم. از دیدن سیرک نمیشد صرف نظر کرد، چون شاید آدم در عمرش فرصت کند یک بار به سیرک برود، ولی برای خوردن چیپس و پفک فرصت زیاد است.
البته آقای شوشو با خاطره قیمت پنجاه تومنی خوراکیها موافق نیست و میگوید اینطوری نبوده. این خاطره مال حدود چهل سال پیش است. همانطور که اطلاع دارید من و آقای شوشو همسن هستیم و در دوران دبستان همکلاسی بودیم، بنابراین بسیاری از خاطرات دوران کودکی مان شبیه به یکدیگر است. وقتی او میگوید پفک پنجاه تومن نبود، شاید حق داشته باشد. نمیدانم.
یادم نیست برنامه سیرک چند ساعت طول کشید، ولی من، یک بچه ده ساله، در طول آن چند ساعت حتی نفس نکشیدم. تمام وجودم چشم و گوش شده بود و همه دقایق برنامه سیرک را بلعیدم. آن چند ساعت انگار فقط چند دقیقه طول کشید. گرسنگی و تشنگی؟ ابداً! اصلاً خاطرم نیست.
آکروبات بازهای خانم و آقا با آن لباسهای تن نمای طلایی و نقره ای به نظرم از همه شاهزادههایی که در قصهها خوانده بودم، زیباتر بودند. چه نمایشهایی اجرا کردند. روی طناب راه رفتند. از تابهای بلند تاب خوردند و به این طرف و آن طرف جهیدند. میچرخیدند و میپریدند و میجهیدند.
بعد نوبت اسبها شد. اسبهای سفید با یالهای بلند و افشان دور صحنه میدویدند. یک خانم با لباسی بسیار زیبا، مسئول گرداندن اسبها بود. او روی اسبها کله معلق میزد و از روی این اسب روی دیگری میپرید.
فیلها هم آمدند. فیلهای بزرگ و نقاشی شده. چیزی که در مورد فیلها فراموش نشدنی بود، تاپالههای بزرگشان بود! هر تاپاله به اندازه یک تپه بود. چه بوی گندی هم داشت. چند نفر پشت سر فیلها با عجله تاپالهها در جارو میکردند و در خاک انداز میریختند و در هوا اسپری خوش بو کننده میپاشیدند. من از بس از حجم تاپاله فیل متعجب شده بودم، چیزی از برنامه فیلها یادم نیست.
دلقکها که تا دلت بخواهد. فت و فراوان.
ادامه دارد...