گیس گلابتون به سیرک میرود!-1
گیس گلابتون به سیرک میرود!-2
گیس گلابتون به سیرک میرود!-3
بالاخره انتظار تمام شد و ما وارد سالن سیرک شدیم. چه نمایش زیبا و مهیجی. عالی بود:
- شعبده بازی که از ظرف پر از آتش یک کبوتر بیرون آورد
- کابویی که با یک ضربه شلاق، آتش سیگار را خاموش کرد
- آکروباتی که به پارچه ای ابریشمی آویزان شد و در فضای سیرک به پرواز درآمد
- آتش گردانی که مشعلهای آتشین را ماهرانه میچرخاند و ما را انگشت به دهان گذاشت
- قهرمانی که روی شمشیرهای تیز دراز کشید، یک بلوک صد کیلویی را روی بدنش گذاشتند، با پتک روی بلوک کوبیدند و شمشیر حتی یک خط روی تنش نینداخت
چه بگویم از دلقکها... یکی از دلقکها میخواست شعبده بازی کند. یک دستمال از آستینش بیرون کشید. مثلاً آن را ظاهر کرد. بعد دستمال را در شلوارش چپاند، مثلاً آن را غیب کرد! یک شعبده دیگر هم نشان داد: یک انگشتش را به ما نشان داد. بعد یک دستمال روی یک انگشتش انداخت. وقتی دستمال را برداشت دو تا انگشت به ما نشان داد و گفت: دیدید؟ یکی را دو تا کردم!
بیچاره دلقکها مرتب از مجری تیپا میخوردند. وقتی یکی از آنها با صندلی آرام آرام از پشت به مجری نزدیک شد و صندلی را به کله مجری کوبید، دلمان خنک شد. هیچکس به مجری خبر نداد دلقک خیال دارد صندلی را به سرش بکوبد. همه مان نفس را در سینه حبس کرده بودیم و دلمان میخواست مجری تنبیه شود.
یکی از کارهای شعبده باز خیلی جالب بود. یکی از حضار داوطلب شد دستها و پاهای شعبده باز را با طناب ببندد. بعد یک دستمال روی دستهای بسته شعبده باز انداختند. همانطور که دستهای بسته شعبده باز زیر دستمال بود، دست سومی را دراز کرد و با مردی که دستها و پاهایش را بسته بود، دست داد. قیاقه آقاهه دیدنی بود. راستی راستی با او دست داد. من که هنوز نمیفهمم شعبده باز چطوری این کار را انجام داد.
و خطرناکترین برنامه سیرک که نفس را در سینه همه ما حبس کرد و مرا از ترس به هق هق انداخت:
قهرمان کنگ فو چشمانش را بست و یک شمشیر تیز به دست گرفت. با یک حرکت شمشیر، کدوی روی گلوی دستیارش را دو نصف کرد. من از ترس مردم. یعنی از ترس هق هق میکردم. نفسم بالا نمیآمد.
آهنگهای شاد، دعوت از کودکان برای آواز خواندن و سه داوطلب آقا که قرار بود حرکات ورزشی انجام بدهند ولی معلوم بود کلی قر در کمرشان خشک شده بود و منتظر بودند یک صحنه پیدا کنند که با نورافکن روشن شود و حسابی دلی از عزا درآورند.
خوب بود. دوست داشتم. البته خیال ندارم این سیرک را با سیرکهای خارجی مقایسه کنم، ولی خوب بود. برای مثال یکی از جذابیتهای سیرک، لباسهای زیبا و رنگارنگ و براق اجراکنندگان است. حیف که لباسهای افراد این سیرک کهنه و بی رنگ و رو بود. شاید حق داشته باشند. با ورودی ده هزارتومان اگر دخل و خرجشان بهم بخورد، عجیب است. کاش تبلیغات قوی تری میکردند، سرویس بهتری میدادند و قیمت سیرک را بالا میبردند. ولی خب... صلاح ملک خویش خسروان دانند.
من لذت بردم. اگر آن آقاهه روی گلوی دستیارش کدو نمیگذاشت تا با شمشیر نصف کند، دوباره میرفتم. من و آقای شوشو تمام جمعه داشتیم در مورد صحنههای بامزه سیرک صحبت میکردیم.
قدر لحظههای شاد را بدانید. به آنها فکر کنید. در موردشان حرف بزنید. مرتب خوشمزگیشان را زیر دندان ذهنتان مزه مزه نمایید.
خاطرها بد و اتفاقات دردناک خودبخود مثل سریش به ذهن ما میچسبند. لازم نیست آنها را در ذهنتان تکرار کنید، ولی خاطرههای خوش مثل عطر در هوا پخش میشوند و متاسفانه زود فراموش میشود. پس خوشیهای خود را تا جایی که ممکن است طول بدهید.
یادتان باشد زندگی پر از خوشی است، به شرطی که حواستان به آنها باشد.