نور الهام و دفترچه جیمی و خیلی چیزهای دیگه-1
من با خواندن نوشتههای خانم مونتگمری آرام میشوم. هرچند کتاب پر از توصیفات زیادی شاعرانه طبیعت است. شاید این شیوه نوشتن برای دوران خودش مناسب بوده ولی الان زیادی کشدار و طولانی است. کلمه ای در این کتابها زیاد تکرار میشود "نور الهام" است. نور الهام حس و حالی است که امیلی را فرا میگیرد تا بنویسد. او همیشه دفترچه ای به نام دفترچه جیمی، کنار دستش دارد تا به محض از راه رسیدن یک ایده، آن را در دفترچه جیمی بنویسد.
من هم نور الهام را با همه وجودم حس میکنم. ناگهان چیزی میآید که مال من نیست، ولی بشدت میخواهد ابراز شود. انگار من فقط قلمی هستم که مینویسد و نویسنده واقعی، شخصی دیگر است. مینویسم و مینویسم تا تمام شود. معمولاً فرصت کافی ندارم تا تمام آنچه به سویم آمده، بنویسم. معمولاً حجم آنچه آمده تا نوشته شود بقدری زیاد است که قبل از ثبت شدن، محو میشود و میرود. انگار حوصلهاش از انتظار سر میرود و قهر میکند. چنگ میزنی که آن را بگیری ولی ناپدید میشود. مثل آبی که روی شنهای ساحل بریزی. ظرف چند ثانیه چیزی از آب باقی نمیماند. نور الهام همانطور است. همه نویسندهها این وضعیت را توصیف میکنند.
اگر هر روز ننویسم چنان فشاری را در سرم و در قلبم حس میکنم که خستهام میکند. وقتی مینویسم آرام میگیرم. از ده سالگی دارم مینویسم. چند تا واقعه شوم باعث شد خیلی دیر به فکر عمومی کردن نوشتههایم بیفتم. یکی از آن واقعههای تلخ را برایتان تعریف کردهام، ولی دو تا دیگر هم هست. شاید روزی آنها را هم تعریف کنم. حالا نه!
دیشب نور الهام آمده بود و من داشتم مینوشتم و مینوشتم. ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد. همسرم به خانه برگشته بود. تازه به زمین برگشتم. اصلاً در این عالم نبودم. نمیدانم کجا بودم، ولی می دانم که اینجا نبودم. وقتی با صدای زنگ به دنیای خودمان برگشتم، فهمیدم فضای خانه پر از دودی غلیظ است. برنج سر اجاق بکلی سوخته بود.
من مثل یک غریق محکم به قایق الهام چنگ زده بودم و در اقیانوسی وسیع به سوی بهشتی زیبا روان بودم. متوجه نشدم غذای مان سوخته، خانه پر از بوی دود و سوختگی است و من برای پذیرایی از همسرم آماده نیستم. من هر شب قبل از آمدن همسرم لباسم را عوض میکنم، دستی به سر و رویم میکشم و از مرتب بودن خانه مطمئن میشوم، ظرف میوه ای آماده میکنم و میز شام را میچینم. البته شام نمیپزم، حاضری میخوریم، ولی بهرحال میز غذا را آماده میکنم. ظرف میوه ای آماده میکنم.
آن شب هیچ خبری از این مراسم نبود. بلکه دودی غلیظ فضای خانه را پر کرده بود. من و آقای شوشو همه پنجرهها را باز کردیم. برنج سوخته را دور ریختم. دوباره برنج بار گذاشتم. نیش و کنایههای همسرم را به دل نگرفتم. به او توضیح دادم: نور الهام آمده بود!
- آخه این الهام خانم که برنج ما را میسوزاند و خانه را پر از دود میکند، چه حسنی داره؟
نمیدانم شاید حسنی نداشته باشد. شاید هم خداوند لحظه بهشت خود را به یکی از بندگانش نشان میدهد، باعث میشود او شوریده و سرگشته شود. تا شاید او بتواند با نوشتههایش دیگران را هم به رقص و طرب درآورد.
ما برای این که اشرف مخلوقات باشیم نیاز داریم احساسات قوی و مثبت را به کرات تجربه کنیم. وگرنه یکی از پستانداران روی زمین هستیم و بس، شاید آزارگرتر و مخرب تر از سایر پستانداران. مطمینا یک گاو خطر کمتری دارد تا یک آدم تربیت نشده که بویی از انسانیت و مهر و محبت نبرده است.
من با نور الهام آشنا هستم. دفترچه جیمی من یک تبلت است که تند تند در آن یادداشت میکنم. سعی میکنم پیش از آن نور الهام محو شود آن را در تبلت ثبت کنم. می دانم که "آن" از این که ثبت شود، خوشحال میشود و بیشتر به من سر خواهد زد.
امروز پنجشنبه است. (روزی که این مطلب را نوشتم، عرض میکنم البته) پنجشنبهها دفتر تعطیل است و یکی از بهترین روزها برای خلاقیت و وصل شدن به نور الهام. لباس پوشیدم تا به دفتر بروم که یکمرتبه باز هم نور الهام آمد... یقهام چسبید و مرا نشاند که بنویسم. الان نزدیک ظهر است که سرم را از روی تبلت بلند کردم. آخ... شانه و گردنم درد گرفته است، ولی چه حس خوبی دارم سبک سبک هستم. سپاسگزارم الهام خانم. ممنون که آمدی.