به خاطر سکوت شش هفته ایام عذرخواهی میکنم و با وجودی که خاطرههای پاییزیام بیات شده ولی منتشرشان میکنم. اینجا جایی است که خاطرههای خوبم را مینویسم و با مرور آنها شاد میشوم در عین حال تغییرات روحی و ذهنی خودم را مشاهده میکنم. این خاطره زمستانی را مطالعه بفرمایید تا سر فرصت بقیه خاطرههای پاییزی را رو کنم.
یکشنبه، 16 آذر ماه، منشیام لپ تاپش را روشن کرد و وااااااای ویندوز بالا نیامد. خودش ویندوز را نصب کرده بود. معطل نکردم. لپ تاپ را زیر بغلم زدم و دویدم به طرف یک مغازه نصب نرم افزار. طرف هم خیلی سریع و ساده دوباره ویندوز نصب کرد. لپ تاپ را که پس گرفتم، دانههای سفید برف شروع به باریدن کرد.
من هر چهار فصل را دوست دارم. شکوفهها در بهار، گیلاس و زردآلو روی درخت در تابستان، برگهای طلایی پاییز و برف سپید در زمستان... نمیتوانم هیچ کدام را به دیگری ترجیح بدهم. همه زیبا هستند. هر سال با بارش اولین برف، از خوشحالی پایکوبی میکنم. عجب قشنگ است.
از آن قشنگ تر امروز صبح (17 آذر) بود که پنج و نیم صبح از خواب بیدار شدم و دیدم زمین سفیدپوش شده است. من در مقابل این منظره، بکلی دست و پایم را گم میکنم. دیگر خوابم نبرد. مثل بچهها مرتب میرفتم دم پنجره و سرک میکشیدم. انگار سرزمین پریان است. سحر و جادویی چیزی در کار است. ساختمانهای نیمه کاره، خیابانهای جارو نشده، زبالههای پخش شده اطراف سطل آشغال، منظرههایی که دلت نمیخواهد سرت را از پنجره در بیاوری و چشمت به آنها بیفتد، با بارش برف، تبدیل به دشتی سپید میشود. سکوت روزهای برفی را خیلی دوست دارم. سکوتی غلیظ و احترام برانگیز است.
زمین بکلی یخزده بود. خیال نداشتم ماشین بیاورم. همراه آقای شوشو راه افتادم. او همیشه بدون صبحانه خانه را ترک میکند. یک لیوان شیر و دو خرما خوردم و خودم را به او رساندم. زودتر از همیشه به دفترم رسیدم و مشغول کار شدم.
منشیام سروقت آمد. لپ تاپ را تحویل او دادم. تا ظهر داشت نرم افزار پرینتر را روی آن نصب میکرد. بالاخره هم نتوانست. فکر کردیم شاید ویندوز نصب شده اشکال دارد. ای وای در این خیابانهای یخزده چطوری خودم را به آن مغازه برسانم؟ مغازهاش سر کوه است که! وقتی منشیام رفت، ناهارم را خوردم و فکر کردم یک بار هم خودم سعی کنم نرم افزار را نصب کنم. نرم افزار ظرف ده دقیقه نصب شد! انگار لپ تاپه با خانم منشی شوخیاش گرفته!
و حالا دوباره برف...
یعنی پاییز هم تمام شد! بعـــــــــــــله! تمام شد و رفت. امسال هم پاییز رفت. خدا را شکر که امسال جشن پاییز داشتم. حالا نوبت جشن آدم برفی است! یک برنامه مشتی خواهم چید! حالا ببینید!