طبیعت در هفته دوم و سوم آبان به اوج زیبایی میرسد. آنقدر رنگ دور و برت میبینی که گیج میشوی. خدا نقاش هنرمندی است. مگر چند تا قرمز، زرد، قهوه ای، نارنجی در دنیا وجود دارد؟ چطور این همه رنگ را کنار هم میچیند؟ نفس من از تماشای زیبایی پاییز بند میآید. صدای خش خش برگهای خشک زیر گامهایت، هوای خنک و مرطوب پاییز دماوند و بوی برگهای گردو را به این مجموعه اضافه کنید... یعنی خود خود عشق...
دوستان حلقه هدف را به مهمانی رنگارنگ پاییزی دعوت کردم. پنجشنبه 14 آبان: صرف صبحانه در دفترم و سپس پیاده روی در کوچه باغهای چشمه اعلا. فکر کردم اگر هوا بارانی باشد، پس از صرف صبحانه به باغ والدینم خواهیم رفت. خدا خدا میکردم هوا آفتابی شود. نشستن در باغ خوب است ولی هرگز به خوبی پیاده روی در فضای باز نیست. خدا به دعایم پاسخ مثبت داد. چهارشنبه باران قطع شد تا زمین خشک باشد و پنجشنبه روز آفتابی زیبایی بود. از صبح جمعه، بارش باران آغاز شد. اوسا کریم، مخلصتم دربست.
من ده نفر را دعوت کردم. هشت نفر با خوشحالی جواب مثبت دادند. چهارشنبه خرید کردم: پنیر لیقوان، خامه، شیر، مربا، نان روغنی، خیار، موز، آب پرتقال و آب مانگو. با نانوای محله قرار گذاشتم برای نان بربری دو رو خشخاشی برشته. پرسان پرسان یک هلیم پزی خوب پیدا کردم.
از هلیمی پرسیدم: هلیم هایت تازه است؟ بادی به غبغب انداخت گفت: «خانوم! مردم زنشون را طلاق می دن تا بتونن هر روز صبح هلیم علی کبابی رو بخورن!» عجب تعریف خفنی از کیفیت هلیم. یک کاسه هلیم خریدم و به دفتر آوردم. به منشیام گفتم: من و شما این هلیم را میخوریم، اگر چیزی مان نشد، فردا برای همه هلیم میخرم! عجب هلیمی بود. جای همگی خالی. یعنی میخواستی انگشتانت را هم بخوری از بس خوشمزه بود.
شب که خواستم حمام کنم، دیدم گاز خانه مان قطع شده است. ای داد بیداد. موهای من چرب است و باید هر شب حمام کنم.چطوری با موهایی که روغن از آن میچکد جلوی دوستان ظاهر شوم؟ به خودم گفتم: فردا یک فکری میکنم.
خانه مثل یخچال سرد بود. از آقای شوشو خواستم با اداره گاز تماس بگیرد. اول گفت: خودشان رسیدگی میکنند. گفتم: ما باید درخواست کنیم تا آنها رسیدگی کنند. او تلفن نکرد. موقع خواب، من ژاکت پوشیدم، دو تا پتو دور خودم پیچیدم و راحت خوابیدم. ولی آقای شوشو که با لباس تابستانی خوابیده بود، تا صبح تیک تیک لرزید. صبح استخوانهایش از سرما درد میکرد.
صبح که بیدار شدیم دیدم باز هم گاز نداریم. آقای شوشو که شب قبل عذاب کشیده بود، بدون آن که نیازی به درخواست مجدد من باشد، با اداره گاز تماس گرفت. اداره گاز گفت هیچ قطعی در سیستم وجود ندارد. فهمیدم اشکال از ساختمان خودمان است. من یک کاسه آب با ماکروفر جوش آوردم و موهایم را شستم. شستشوی موهایم که تمام شد آقای شوشو خبر داد یک نفر گاز ساختمان را قطع کرده است.
یعنی اگر شب گذشته ما جستجو میکردیم، متوجه میشدیم با حرکت دادن یک اهرم کوچک میتوانیم گاز داشته باشیم! حالا کدام مادربخطایی این کار را کرده، نمیدانم. ولی متوجه یک مطلب جالب شدم. در آن شب هیچکس، مطلقاً هیچکس دنبال علت قطعی گاز نگشته بود و همه ساکنین ساختمان تا صبح سگ لرز زده بودند. در آپارتمان ما، 21 خانواده زندگی می کنند که بیشتر آنها بچه های کوچک دارند. نمی دانم در آن شب سرد به بچه های آنها چه گذشت. من برای پسر نگران بودم. گفتیم پیش ما بیاید. قبول نکرد. حق داشت. وقتی قرار بود یخ بزند چه در خانه ما و چه در خانه خودش. ما هم وسیله گرمایشی نداشتیم که.
مهارت حل مسئله، یکی از مهارتهای دهگانه زندگی است که در ایرانیها بسیار ضعیف است. بله... بله... می دانم قرار است در مورد مهارتهای دهگانه زندگی بنویسم. حتماً خواهم نوشت.
کجا بودم؟ آهان! ساعت شش صبح بیدار شدم و موهایم را شستم. بعد دنبال هلیم و نان داغ رفتم. هر نان را به چهار قطعه تقسیم کردم و در سفره پیچیدم. عاشق مهمانی صبحانه هستم. مهمانی شادی است. معمولاً آدمهای باحال را میتوانی به مهمانی صبحانه دعوت کنی و معمولاً بعد از غذا خوردن، برنامه پیاده روی و بازی برقرار است. ولی بعد از مهمانی ناهار، آدم خیلی سنگین است و یک گوشه ای لم میدهد. مهمانی شام هم مهمانی رسمی است. من مهمانیهای غیر رسمی و بویژه صبحانه را خیلی دوست دارم.
میخواستم عود روشن کنم، ولی دیدم بوی نان بربری تازه و هلیم داغ، از هر بویی دل انگیزتر است. آب جوش آماده کردم، چای، قهوه و کاکائو هم گذاشتم.خوردیم، نوشیدیم، گفتیم و خندیدیم. همگی جمع و جور کردیم و حرکت کردیم. از دوستان خواسته بودم کوله پشتی بیاورند تا آب، موز و کیک که برایشان فراهم کرده بودم، در کوله بگذارند. از آنها خواسته بودم قمقمه بیاورند تا آب جوش برای چای و قهوه همراه داشته باشند. ولی نصف آنها چنین تجهیزاتی نداشتند. فکر میکردند قرار است یک نفر فلاسک سنگین را حمل کند و یک نفر دیگر همه خوراکیها را همراه بیاورد. چنین خبری نبود. قرار بود هرکسی بار خودش را بردارد. اشکال ندارد. قرار است کم کم یاد بگیرند.
راه افتادیم. با دو ماشین رفتیم. چه آفتابی بود. چه هوایی. اول دوستان را در روستای چشمه اعلا چرخ دادم. سپس به سوی باغها حرکت کردیم. اول مقرراتی نگفتم. خواستم ببینم چقدر از مقررات توریسم طبیعتگردی میدانند. بعد دیدم بهتر است مقررات را بگویم:
- در یک روستا، در سکوت حرکت کنید. نباید داد و فریاد و خندههای شما، روستاییان را اذیت کند
- پراکنده نشوید تا هرجا دلتان خواست عکس بگیرید. اگر هر کسی هرجا دلش خواست بایستد و عکس بگیرد، عملاً هرگز جایی نخواهیم رسید. من به عنوان مسئول گروه پس از مدتی پیاده روی به شما استراحت میدهم، آن موقع میتوانید عکس بگیرید.
- به ستون یک حرکت کنید.
- حرف نزنید. درددل نکنید. فقط در سکوت تماشا کنید، بشنوید، بو کنید، تنه درختان و برگها را لمس کنید. چیزی را بچشید میوه ای کوچک، برگ علف صحرایی تا خاطره ای پنج بعدی برای خود بسازید.
- یک نفر جلودار گروه است. اینجا من جلودار هستم چون منطقه را میشناسم.
- یک نفر که از نظر جسمی قوی است، عقبدار گروه است و هوای همه افراد را دارد.
- یک نفر رابط بین جلودار و عقبدار است. اگر بخشی از گروه عقب بیفتد، بیاید و به جلودار خبر بدهد تا سرعت حرکت را کم کند.
- کندترین و ضعیفترین فرد گروه، تعیین کننده سرعت گروه است. پس نباید به افراد ضعیف تر فشار بیاوریم، بلکه قرار است خاطره ای عالی برایشان بسازیم تا عاشق طبیعت بشوند.
راه افتادیم. چه بگویم از دلبریهای پاییز...
رفتیم و رفتیم. بعد یک تمرین گروهی انجام دادیم. تمرینی که باعث میشد حواس پنجگانه دوستان، تیزتر شود و دنیا را عمیق تر تجربه کنند. بعد نوبت استراحت شد. نشستیم، خوردیم. من کاکائو نوشیدم و دیگران نگاه کردند! حرف زدیم، خندیدیم و یک سری عکسهای خیلی بامزه گرفتیم.
همیشه دلم میخواست چنین عکسی داشته باشم. ساعت سه به زحمت آنها را از طبیعت جدا کردم. طلسم روز آفتابی داشت باطل میشد و هوا ابری شده بود. میخواستند ناهار را همان جا بخورند. گفتم: حتی اگر یک نفر سردش هست، باید برگردیم و نمیتوانیم اینجا بمانیم. دو سه نفر با خجالت اعلام کردند سردشان است. البته خجالت نداشت. هوا سرد بود.
به دفتر گرم و نرم برگشتیم. هرکسی ناهار خود را آورده بود. همه غذاها را روی میز گذاشتیم و خوردیم. آنقدر خوردیم و گفتیم و خندیدیم که یکمرتبه دیدیم ساعت پنج شده است. چای و قهوه هم آماده بود. دوستان میخواستند باز هم بمانند. ولی من گفتم: ترافیک سنگین میشود و تمام خوشیتان حرام میگردد. همین الان بروید. همه جا را مرتب کردند، توالت را شستند، آشغالها را جمع کردند و رفتند.
وقتی آنها رفتند. من کف دفتر را جارو کردم، تی کشیدم. با قلبی شاد و تنی آرام و با روحیه ای عالی به خانه رفتم. عجب روزی بود. عجب روزی...
جشن زیبای پاییزی ما، مهمانی رنگارنگ پاییز دماوند.