تعطیلات مصادف با رحلت رسول، شهادت امام حسن و شهادت امام رضا
را چگونه گذراندید؟
در آرامش، تعادل و هماهنگی! خدا را شکر!
راستش از این همه تعطیلات درهم برهم کلافه بودم. تعطیلی درست و حسابی یعنی دو هفته تعطیل باشی و بتوانی براش برنامه بریزی. ولی اینجوری آدم تا از کلافگی یک تعطیلی درمیاد و میخواد کش و قوسی به خودش بدهد، تعطیلی بعدی از راه میرسد. مثل این که هم روی پدال گاز فشار بدهی و هم ترمز ستی را بالا بکشی. هم لاستیکها ساییده می شوند و به موتور فشار میاد، هم راه نمیروی. تازه دست و پایت هم درد میگیرد .
وقتی دیدم آذر پر از تعطیلی است و تعطیلات وحشتناک امسال را به خاطر آوردم، عزم کردم تعطیلات خوبی داشته باشم. تصمیم خود را با آقای شوشو در میان گذاشتم و خوشبختانه ایشان با من هم عقیده بود. او هم از تعطیلات پراسترس و پر کشمکشی که امسال گذرانده بودیم، به جان آمده بود.
به علاوه احتمال بیماری که به تازگی از سر او گذشته، او را مهربان تر و با ملاحظه تر کرده است. زندگی به یک مو بند است و حیف است آن را برای برآورده کردن توقع دیگران به نزاع و درگیری بگذرانیم. (داستان بیماری آقای شوشو را بعداً مینویسم)
قرار بود پنجشنبه نظافتچی برای نظافت خانه بیاید. سه ماه است وقت نکردم کسی را بیاورم تا خانه را عمیق تمیز کند. خانه ما همیشه تمیز و مرتب است، ولی آن نظافت حسابی که خانه برق بیفتد، از عهده من خارج است. آقای شوشو دید من کسل هستم، گفت: برنامه نظافتچی را کنسل کن. برویم بگردیم. آخ جون! کسالت از وجودم رفت. فهمیدم قرار است تعطیلات خوبی داشته باشیم.
قرار گذاشتیم پنجشنبه صبح برای پیاده روی به چشمه اعلا برویم. ساعت هشت صبح بیدار شدیم. آقای شوشو گفت :
- خوابت میاد؟ میخوای بخواب.
- میخوام بخوابم ولی می دانم خوابم نمیاد. هرچی بیشتر بخوابم کسل تر میشوم.
او برای خرید هلیم از خانه خارج شد و من چای گذاشتم و میز صبحانه را آماده کردم. برای ناهار میرزاقاسمی پختم. میخواستم وقتی از پیاده روی برمی گردیم، ناهار آماده باشد.
صبحانه را خوردیم و راه افتادیم. وقتی به پیاده روی میرویم معمولاً دو اتفاق میافتد:
یک) آقای شوشو سردش میشود چون لباس کافی نپوشیده است. معمولا دستکش یا کلاهش را جا گذاشته یا یک لباس پرپری پوشیده است
دو) آقای شوشو گرسنهاش میشود.
این بار دیدم لباس خوبی پوشیده، دستکش و کلاهش را هم برداشته ولی میدانستم گرسنهاش خواهد شد. دو سه بار گفتم هلیم کم بود. دوسه لقمه نان و پنیر هم بخور. گوش نداد. خودم علاوه بر هلیم، یک لیوان چای و عسل و چند لقمه نان و پنیر و گردو خوردم.
همان طور که حدس میزدم هنوز یک ساعت از پیاده روی مان نگذشته بود که آقای شوشو گرسنه شد. چون مت فورمین میخورد، رنگش مثل گچ سفید شد و دستهایش به لرزه افتاد. به او گفتم همان جا بنشیند تا بروم برایش خوراکی بگیرم. قبول نکرد. میترسیدم از هوش برود. ولی تا رسیدن به بقالی دوام آورد. شیر موز و کیک خورد و حالش جا آمد. به ماشین برگشتیم و سیبهایی که همراهم آورده بودم، گاز زدیم.
خب... همین هم غنیمت است. پس از مدتها آسمان آبی را دیدم و عطر خاک باران خورده را به مشام کشیدم. با هم قرار گذاشتیم هفته ای یک ساعت حتماً در میان طبیعت راه برویم. هر کس زیرش بزند صدهزار تومان جریمه بشود.
باورم نمیشود مجبور شدم برای یک ساعت پیاده روی جریمه تعیین کنم. ولی از بس در طول این هفت سال نقشههای من برای طبیعتگردی شکست خورده که دست از اصرار برای پیاده روی برداشتهام. جدایی از طبیعت، مرا از نظر روحی و جسمی بیمار میکند. ولی چاره ای نداشتم جز این که ماهی یک بار، دو ماه یک بار با دوستانم برنامه ای بچینم. این برای من خیلی کم است. خیلی خیلی کم است. من نیاز دارم دست کم هفته ای یک روز در طبیعت باشم. خوشحالم فعلاً قرار شده هفته ای یک ساعت در طبیعت باشیم.
آرزو دارم خانهام جایی باشد که هر روز در میان طبیعت باشم. اینجا میان ساختمانهای بتونی گیر افتادهام. بعلاوه دوست دارم یک روز هفته بکلی از تلویزیون، تلفن، اینترنت و حتی ساعت دور باشم. فقط و فقط با طبیعت یکی باشم. از میان همه جلوههای طبیعت دریا را بیش از همه ودوست دارم. بنشینم و آبی وسیع را تماشا کنم. اوه چه شود. خدایا! شنیدی چی خواستم؟ برای تو که کاری ندارد. آرزوی مرا برآورده کن.
جمعه امتحان حسابداری داشتم. ظرف یک هفته اخیر هرچه فکر کردم برای این امتحان چه باید بخوانم چیزی به ذهنم نرسید. یک بار مطالب کتاب را روخوانی کردم و بس. حوصله نداشتم تمرینات طولانی کتاب را باز هم حل کنم. در طول این ده هفته هر کدام از تمرینات را دست کم سه بار حل کرده بودم تا توانستم از آن سر در بیاورم و ترازنامه را تراز کنم. دیگر حوصله سر و کله زدن با مسائل مالی مؤسسات فرضی نداشتم. (داستانهای حسابداری را هم بزودی خواهم نوشت)
امتحان آسان بود. از معلم خوب حسابداری سپاسگزارم که مفاهیم اولیه حسابداری را با صبر و حوصله در سرمان جا انداخت. ساعت دو به خانه برگشتم. پدر و پسر غذا خورده بودند. من هم غذایم را گرم کردم و خوردم. کمی استراحت کردیم.
ساعت چهار بعداز ظهر در پارک کنار خانه مان راه رفتیم. یک پارک قراضه کنار خانه ماست. من تنهایی جرات نمیکنم به آنجا بروم. پارسال یک بار آقای شوشو را تشویق کردم برای پیاده روی به آنجا بروم. خب... پارک قراضه است: درختان هرس نشده، آسفالت تکه تکه شده، کاشیهای کنده شده، یک پاتوق مخوف برای معتادین و ولگردان.
آقای شوشو حاضر نشد برای بار دوم پایش را در آنجا بگذارد. گفت: اینجا میآیم بیشتر حرص میخورم و حالم بد میشود. در اطراف ما جایی برای پیاده روی و تنفس در هوای تازه وجود ندارد و برای یک ساعت پیاده روی باید دست کم یک ساعت رانندگی کنیم. همین تکه پارک غنیمت است. متاسفانه نتوانستم او را قانع کنم از شرایطی که داریم به شکلی عالی استفاده کنیم. حالا که پیاده روی برای او ضروری است، قبول کرده در همین پارک قدم بزنیم. چقدر هم ازش لذت برد.
بعد از پیاده روی آقای شوشو پیشنهاد کرد به آبعلی برویم. وای چه جاده ای بود! کف جاده یخزده، با ماشینهای لجام گسیخته که در آن جاده کوهستانی باریک و یخزده قژ و قوژ ویراژ میدادند. مرگ را جلوی چشمم دیدم. خدایا! چرا تفریح کردن مردم ما اینطوری است؟!!! آقای شوشو دور زد و به خانه برگشتیم. سرم درد گرفته بود. در آبمیوه فروشی، آبمیوه و بستنی خوردیم و به خانه برگشتیم. یک فیلم زیبا در مورد حضرت موسی دیدیم و با آرامش خوابیدیم.
روز شنبه، من و آقای شوشو و پسر، سه تایی به تهران رفتیم. ارگ تجریش. من شش سال پیش کاپشن خریده بودم و به نظرم آمد شاید وقتش شده تنوعی در لباسهای زمستانیام ایجاد کنم! آنها هم به پلیور و بلوز زمستانی احتیاج داشتند. وقتی با قیمت دو و نیم میلیونی کاپشنها موجه شدم، احساس کردم مدتی در غار کهف خواب بودهام و از قیمتها بیخبرم. داشتم تصمیم میگرفتم امسال را هم با کاپشن قدیمیام سر کنم که ناگهان یک کاپشن نسبتاً خوب و با قیمت نسبتاً مناسب گیر آوردم. روز شنبه به خرید گذشت و چقدر خوش گذشت. خوشیهای زندگی میتواند بسادگی خرید خانوادگی باشد. خدایا صد هزار مرتبه شکرت برای سه روز تعطیلی عالی!