زمانی که اسپرانتو یاد میگرفتم فهمیدم شیوهای از مسافرت به نام کوچ سرفینگ وجود دارد. بعضی آدمها دوست دارند وقتی به کشور جدیدی میروند کاملا در فرهنگ آن کشور ذوب بشوند. آنها دوست دارند به جای استفاده از تور و اقامت در هتل، به خانه یک نفر محلی بروند و آنجا اقامت کنند.
سایتهایی به همین منظور تاسیس شده است. افرادی که حاضر هستند در خانه خود جایی مسافرین ارایه بدهند، آمادگی خود را در این سایتها اعلام میکنند. بعضیها یک کاناپه برای خوابیدن ارایه میدهند، بعضی یک اتاق، بعضیها غذا هم سرو میکنند و برخی خیر. بعضیها ممکن است به شما جای خوابیدن ندهند ولی حاضر هستند یکی دو روز همراه شما در شهر بچرخند و راهنماییتان کنند. به نظر من در شهر غریب و کشور غریب، داشتن راهنما از جای خواب هم مهمتر است .
بگذریم. من آدم پرایویتی هستم. دوست ندارم کسی وسط خانه و زندگیام ولو باشد و به طور متقابل دوست ندارم وسط خانه و زندگی دیگران وول بخورم. به همین دلیل از کوچ سرفینگ خوشم نمیآید. ولی خب میدانید بعضیها اینطور نیستند. خودشان همیشه وسط خانه و زندگی دیگران ولو هستند، اما دوست ندارند در خانهشان را به روی دیگران باز کنند. همیشه مهمان این و آن هستند ولی اگر بخواهی به خانهشان بروی انگار میخواهی جانشان را بگیری. بگذریم .
داشتم میگفتم من با مقوله کوچ سرفینگ آشنا بودم و تعدا زیادی از دوستانم به همین شکل سفر میکردند ولی من علاقهای به آن نداشتم. حتی اوایل مارکو پلو شدنم برای صرفه جویی در مخارج سفر، با یک دوست اتاق میگرفتم تا اینکه متوجه شدم حتی از این کار هم خوشم نمیآید. اینکه ساعت چهار صبح دوستت در بزند و تو را از خواب بیدار کند و با خودش شش هفت نفر دیگر از دوستانش را بیاورد و عملا هر شب خواب تو را در طول سفر مختل کند، اصلا صرفه جویانه نبود بلکه بسیار گران تمام میشد. پس از اینکه چند بار در سفرهایم اتاق شریکی گرفتم، فهمیدم این کار را هم دوست ندارم.
فرض کنید شما برای شرکت در کلاسهای یوگا یا کنفرانس علمی به سفر رفتهاید. با یک نفر اتاق شریکی گرفتهاید. تصور میکنید لابد آن شخص هم میخواهد شب خوب بخوابد تا بتواند صبحها در کلاسها و سخنرانیها سرحال باشد. ولی اینطور نیست. دوست شما دوست دارد تا چهار صبح در بارها و دانسینگها بچرخد. ساعت چهار صبح با بقیه دوستان علافش به اولین هتل یعنی هتل شما مراجعه میکنند. آنها نمیخواهند پول تاکسی بپردازند. به خودشان میگویند: چه کار کنیم؟ شب همینجا میخوابیم دیگه! اتاقی که قرار است مال دو نفر باشد توسط هشت نفر اشغال میشود. تازه ساعت چهار صبح باید بیدار شوید و بروی در را باز کنید و پتوهایت را با آنها شریک بشوید. وای خدای من! بعضی آدمها در خودخواهی لنگه ندارند. قرار نبود آنها را ادب کنم و تربیت کنم. فقط ازشان دوری کردم. پس از مدتی اتاق جداگانه میگرفتم و شبها راحت میخوابیدم .
حالا چرا این داستانها را تعریف کردم؟ من خودم را به کوچ سرفینگ خیالی دعوت کردم. بله! خیالی! چون کوچ سرفینگ واقعی با مزاج من سازگاری ندارد . داستان از آنجا شروع شد که مجبور شدم برای انجام یک جراحی به تهران بروم. از وقتی به رودهن رفتهام جراحیهایم را همین جا انجام میدهم. ولی یک بیمار دیابتی داشتم و میخواستم بهترین مراقبتها از او بشود به همین دلیل او را به آتیه ارجاع دادم. من ده سال است در بیمارستان آتیه کار میکنم. عاشق این بیمارستان هستم .
جراحی بیمار روز یکشنبه انجام میشد. تصمیم داشتم شنبه بعدازظهر به تهران بیایم. زیرا ما نمیتوانیم بیمار دیابتی را مدت زیادی گرسنه نگه داریم و باید او را اول صبح جراحی کنیم. از طرفی نمیخواستم صبح یکشنبه راه بیفتم و در جاده استرس داشته باشم. همانقدر که لازم است بیمار در هنگام جراحی آرام و ریلاکس باشد، جراح هم باید بخوبی استراحت کند، غذای خوبی بخورد و با آرامش به اتاق عمل برسد. در مورد جراحیهای الکتیو عرض میکنم. شرایط جراحیهای اورژانس طبعا متفاوت است. تصمیم داشتم بیمار را یک شب در بیمارستان نگه دارم و دوشنبه صبح اگر همه چیز خوب باشد، او را مرخص کنم. لازم بود تا لحظه مرخص شدن بیمار از بیمارستان در تهران بمانم. بله به این ترتیب برای یک جراحی باید سه روز از خانهام دور بمانم .
خب... جراح شدن همین است. اولین اولویت یک جراح، بیماران او هستند. خودش و خانوادهاش در اولویتهای بعدی قرار دارند. خانمهای گرامی اگر خیال دارید با یک جراح ازدواج کنید حتما به این موضوع مهم توجه داشته باشید. شما در ازدواج با یک جراح، تنها هستید. تنهایی مهمانی میروید، تنهایی بچهها را بزرگ میکنید، تنهایی خانه را میگردانید، تنهایی زندگی میکنید و دلتان خوش است که شوهری با شغل مهم دارید !
در مورد خانمهای جراح هم همینطور است، ولی اگر خانمهای جراح، شغل خود را در اولویت قرار بدهند، زندگی زناشویی و فرزندپروریشان دچار دشواری میشود. البته راه چاره دارد. من نظرم را در این مورد در فایل زن، مرد، پول نوشتهام. اگر هنوز آن را تهیه نکردهاید، وقت خوبی است به خودتان یک هدیه سال نو بدهید .
اولش ناراحت بودم به خاطر یک جراحی قرار است سه روز از خانهام دور باشم، ولی بعدش به خودم گفتم: بیخیال! فکر کن رفتی مسافرت! با توجه به اینکه امسال من فقط یک بار به شمال رفتم و این همه خانه نشین ماندن برای مارکوپولویی مثل من، آزارنده است، به خودم گفتم بیا وانمود کن داری به سفر میروی و حالش را ببر! مغز ما بسیار عجیب است. وقتی وانمود میکنیم، آن تجربه را برای ما واقعی میکند. من تجسم کردم دارم به سفر میروم و راستی راستی تا آخرین لحظه باورم شده بود در سفر هستم و از تازگیها حسابی لذت بردم .
ساعت سه بعدازظهر از خانه به سوی تهران حرکت کردم. بهترین وقت روز برای رانندگی. خیابانها در خلوتترین وضع خود هستند. خب... به محله خودمان میرفتم. جایی که حدود ۲۵ سال است در آن زندگی میکنیم. بنابراین بخوبی میدانستم از کجا چی بخرم. به یک سوپری توپ توپ رفتم و مااالشعیر، چیپس، شکلات، کرم کارامل و ماست خامهای گرفتم. به خودم گفتم تو داری مسافرت میکنی. یکی از خوبیهای سفر این است که اجازه داری هرچه دل تنگت میخواهد بخوری! از این اجازه استفاده کن ! بعد فیلم فروش را پیدا کردم و ۴۸ تا فیلم خریدم! ده تا کارتون و بقیه فیلم کمدی و عاشقانه هپیاند.(لطفا نپرسید من از کجا فیلم میخرم. هر محله ای دست کم یک فیلم فروش دارد. از مغازه دارهای اطرافتان بپرسید، به شما راهنمایی میکنند)
سپس به خانه والدینم رفتم. از آنها کلید خانه خواهرم را گرفتم و به خانه خواهرم رفتم. خواهرم سر کار بود و خانه خالی. وانمود کردم یک کوچ سرفر هستم و به خانه یک فرد غریبه میروم. خیلی باحال بود. چون وانمود کردم در سفر هستم دست به چنین کاری زدم وگرنه تمام بعدازظهر را در خانه پدر و مادرم میماندم و فقط برای خوابیدن به خانه خواهرم میرفتم. به این ترتیب آنها را از تماشای سریالهای مورد علاقهشان باز میداشتم یا مجبور میشدم کلی سریال ببینم که آنها را دوست ندارم.
ولی من در سفر بودم، پس تا جایی که جا داشت خیال داشتم استراحت کنم و خوش بگذرانم. اصلا نمیخواستم خودم را به کسی تحمیل کنم یا شرایطی که دوست ندارم را تحمل کنم. در خانه خواهرم چترم را پهن کردم. خوراکیهای خوشمزه را خوردم خوردم و فیلم تماشا کردم. چه فیلمهایی! بزودی لیستی از فیلمهای عالی قرار خواهم داد. فیلمهایی که با تماشای آنها مطالب جدید یاد بگیرید و یا دست کم شاد بشوید .
یکشنبه صبح جراحی داشتم. از خانه والدینم تا بیمارستان آتیه پیاده پنج دقیقه راه است. پیاده رفتم و برگشتم. بعد سوار ماشین شدم و رفتم خرید. کتری برقیمان سوخته بود. همسرم رفت و یک کتری برقی ارزان خرید. خیلی ناراحت شدم. گفتم تو آخرین مدل موبایل را در دست داری، جهاز من همگی از بهترین مارکهای لوازم خانه است. حالا با خراب شدن یکی از وسایل خانه نمی گذارم خانه مان را با وسایل بنجل پر کنی. به قول انگلیسی ها ما آنقدر پولدار نیستم که جنس ارزان و بنجل بخریم. او را وادار کردم کتری برقی را پس بدهد. ولی سه ماه به خاطر کلاسهای حسابداری، وقت نکردم کتری برقی بخرم.
حالا خودم یک کتری برقی عالی خریدم. البته توجه بفرمایید که من فقط یک کتری برقی خریدم، بدون هیچ آپشن اضافی، ولی مارک خوبی خریدم که هفت سال آینده خیالم راحت باشد سالم میماند. سه تا کتاب هم خریدم. آیا ممکن است گیس گلابتون به خرید برود و چند تا کتاب نخرد؟! دستگاه اپی لیدیام هم خراب شده بود و اوه خدای من! وقت داشتم یکی بخرم. برای ناهار به خانه برگشتم. مادرم خورش کدوحلوایی پخته بود، وگرنه ترجیح میدادم بیرون چیزی بخورم و به گشت و گذارم ادامه بدهم.
خوب شد برگشتم. صحبتهای سر ناهار باعث شد یکمرتبه پدر و مادرم تصمیم بگیرند وارد دنیای تلگرام، اینستاگرام و اسکایپ بشوند. سه تایی پا شدیم و به مرکز خرید پایتخت رفتیم و آخرین مدل تبلت سامسونگ را خریدیم. من برای مادرم توضیح دادم امکانات این تبلت بسیار فراتر از استفاده اوست. ولی مادرم مثل همه ایرانیها کمالگراست. گفت تا حالا تبلت نخریدهام. الان میخوام بهترین آن را داشته باشم. مبارکش باشد. تبلت را گرفتیم، سیم کارت هدیهاش را هم نصب کردیم .
من یادآوری کردم کفش ورزشیام بسیار کهنه شده و خیال داشتم از فرصت استفاده کنم و یک جفت کفش ورزشی بخرم. همراه والدینم به مرکز خرید گلستان رفتیم. پدرم به دستشویی رفت و من به مغازه کفش فروشی. هر دو همزمان برگشتیم و من کفش خریده بودم. پدرم هاج و واج پرسید آیا تو کفش را به پایت امتحان کردی؟ ! بله! یک کفش ورزشی ساده با مارک مشخص و با بودجه معین میخواستم. کفش است دیگر. دو روز دیگر خراب میشه. میخواهم باهاش راه بروم. راحت باشد و بتوانم پول آن را بپردازم، تصمیم گیری آسانی بود . روز خوبی بود. با آنچه برنامه ریزی کرده بودم، تفاوت داشت، ولی خوش گذشت .
صبح دوشنبه پیاده به بیمارستان آتیه رفتم. بیمارم را مرخص کردم و یک ساعتی کار کردن با تبلت را به مادر و پدرم آموزش دادم و سپس به خانه برگشتم .
در طول این دو شب به من و خواهرم آنقدر خوش گذشت که ازم قول گرفت ماهی یک بار یک جراحی در تهران ترتیب بدهم و با این بهانه به او سر بزنم. برای من هم جالب بود. خانه خواهرم شیک و مجلل است. در خانه او احساس میکنم به یک هتل پنج ستاره رفتهام. من کاری به کار او نداشتم. او هم کاری به کار من نداشت. فقط شبها کنار هم مینشستم و فیلم میدیدیم و خوراکی میخوردیم. همین! سالها بود چنین وقت خوشی را با خواهرم نگذرانده بودم .
این هم داستان خیالی من در مورد کوچ سرفینگ در تهران! در واقع من دو روز در خانه خواهر و پدر و مادرم سر کردم، ولی...... چقده خوش گذشت!
خردمندی که یادم نیست چه نام دارد، گفته: یا کاری را انجام بدهید که دوست دارید و یا از انجام آنچه انجام میدهید، لذت ببرید. من از این پند ارزشمند استفاده کردم و سفر کاری معمولی خود را به سفری لذتبخش تبدیل کردم. آیا شما تا به حال از این روش استفاده کرده اید؟