بخش سوم را اینجا بخوانید
سه ماه پاییز را صرف یادگیری حسابداری کردم و بخوبی میدانم که هنوز هیچ نمیدانم! من فقط مقدمات حسابداری را یاد گرفتم. هنوز نرم افزار حسابداریام را تکمیل نکردهام و عملا هنوز از نرم افزار حسابداری برای نگهداری حسابهایم استفاده نکردهام، ولی الان روی تقویم روز خاصی را برای تدارک نرم افزار حسابداری علامت زدم. امید به خدا بزودی به صورت علمی حساب و کتابم را نگه خواهم داشت .
چند هفته اول هفتهای هفت روز کار کردم تا همه چیز را در تعادل نگه دارم، ولی خودم از تعادل خارج شدم. هفتههای بعدی فقط به حسابداری رسیدگی کردم و اجازه دادم خانهام در گرد و غبار مدفون شود. من بچه کوچک ندارم ولی به خاطر کلاس حسابداری، سررشته کارم، خانهام و سلامتیام از دست رفت. نمیدانم چطور بعضی خانمها هم درس میخوانند، هم بچه کوچک دارند و هم روزی هشت ساعت کار میکنند؟ آیا در میان شما کسی هست که هر سه را انجام بدهد؟
اگر هر سه را انجام میدهید، آیا از نظر جسمی سالم هستید؟ آیا سرحال هستید؟ آیا خانهتان تمیز است؟ آیا در خانه غذا دارید؟ آیا رابطهتان به همسرتان خوب است؟ وااااای خدای من! بعید میدانم جواب پنج سوال بالا مثبت باشد .
· من بکلی بیانرژی بودم .
· وضعیت روحیام خوب نبود. بشدت تحت فشار و استرس بودم .
· خانهام کثیف بود .
· یخچال خالی بود. ما معمولا روزهای جمعه و فقط یک بار در ماه، خریدهای اصلی را انجام میدهیم. جمعه اول من تا ساعت دو سر کلاس بودم. بعد من و آقای شوشو به خرید رفتیم، بعد خانه را تمیز کردم و غذاهای مورد علاقه آقای شوشو را پختم. وقتی دیدم با این همه کار کردن، رسما دارم به فنا میروم، نوبت بعدی خرید، لیست خرید را به آقای شوشو دادم و گفتم: من به خرید نمیآیم. شما دو نفر بروید. شما دو تا الان باغ وحش بودید، ولی من سرکلاس نشسته بودم و الان سرم دارد سوت میکشد. آقای شوشو هم خرید نکرد. یک هفته یخچال بکلی خالی بود. خالی خالی! هفته بعد وقتی لیست خرید را به آقای شوشو دادم، او همراه پسر به خرید رفت. ولی خب... خرید کردن سرهم بندی شده بود. عملا یخچال رونقی نداشت .
این سه ماه فقط مرغ خوردیم. چون من و آقای شوشو باید پیاز خرد میکردیم و به گوشت اضافه میکردیم تا گوشت چرخکرده داشته باشیم. من جان نداشتم پیاز خرد کنم، او هم بیخیال شد. گوشت قرمز هم نپختم، چون لاستیک دیگ زودپز خراب شده بود و پدر و پسر آن را نخریدند. من هم جان نداشتم پیگیری کنم. اصلا حواسم نبود. لاستیک را دم دست گذاشته بودم، ولی هرشب فقط نگاهش میکردم ! خبر خوب! دیروز رفتم و لاستیک را خریدم. هیپ هیپ هوررررا !
· یک سر سوزن حوصله آقای شوشو را نداشتم. او هم مثل بچههای کوچک شده بود که برای جلب توجه مادرشان خرابکاری میکنند. من از بس خرده نان و بیسکوییت از روی میز جمع کردم، جیغم درآمده بود .
خلاصه کلام که پاییزی بود به یاد ماندنی. من یک چیزی تعریف میکنم و شما یک چیزی میشنوید! داستان بیماری آقای شوشو را هم به این شرایط اضافه کنید و حدس بزنید وضع و حال من چگونه بود. خب... به خیر گذشت. زمستان رسیده و من دارم تجدید قوا میکنم. پاییز امسال مجبور شدم تکنیک «آهسته سازی» را راستی راستی تمرین کنم. در مورد تکنیک آهسته سازی خواهم نوشت. فقط بگویم دانستن یک مطلب با بکار بردن آن در زندگی روزمره بکلی متفاوت است. تکنیک آهسته سازی بسیار کارگشاست و برای آدم دوان دوانی مثل من، آب حیات محسوب میشود، ولی اعتراف میکنم انجام آن برایم دشوار بود.
ادامه دارد