بخش اول را اینجا بخوانید
چهارشنبه 14 بهمن 1394- روز اول سفر
قرار بود ساعت پنج صبح بیدار شویم. آقای شوشو بقدری برای سفر ذوق زده بود که از ساعت سه صبح بیدار بود و در خانه راه میرفت. من گوشهایم را پر از پنبه کردم و چشم بندی به چشم گذاشتم و مثل خرس خوابیدم. ساعت پنج صبح از دور صدایی شنیدم:
- آنا... پاشو...
به زحمت چشمم را باز کردم، تصویر محو بود، صدا هم نامفهوم! خدایا چی شده؟ در ذهن گیجم همه علل کج و معوجی تصویر و صدا را سریع بررسی کردم. یادم افتاد داخل گوشهایم پر از پنبه است!
تیم خوبی شدهایم، تیم بسیار خوبی شدهایم. آقای شوشو چای گذاشت و صبحانه را چید، پس از صرف صبحانه، من ظرف شستم و پسر میز را جمع کرد. ساعت شش و نیم از خانه بیرون زدیم. هوا هنوز تاریک بود.
قبل از خروج از تهران به بهشت زهرا رفتیم. سر خاک پدر همسرم. هفت سال پیش، چند روز مانده به مراسم عقد ما، او درگذشت و مراسم ما پا در هوا ماند. چه روزهای سختی بود. عکس پدرشوهرم را روی سنگ قبر چاپ کردهاند... این کار را دوست ندارم، دل آدم میشکند. چندی پیش یکی از فامیلهای ما مرد، مرد هیز بیشرفی بود، از آنها که همه بچهها را دستمالی میکنند. من بالاجبار سر خاک او رفتم و قتی عکسش را با همان چشمهای هیز روی سنگ قبر دیدم، دلم میخواست میخی چیزی بردارم و توی چشمهایش فرو کنم!
من پدرهمسرم را چندان نمیشناسم. از همان موقع که با آقای شوشو آشنا شدم، او بشدت بیمار بود. هوش و حواس نداشت. بزحمت اگر سلام و علیکی کرده باشیم. بعید می دانم او اصلاً از وجود من باخبر شده باشد. ولی آنقدر در مورد او شنیدهام که انگار او را میشناسم. به علاوه قیافه او و آقای شوشو عین همدیگر است. کپی برابر اصل. از ددین عکس پدرهمسرم روی سنگ قبرش، دلم گرفت. سنگ را شستیم، فاتحهای خواندیم و حرکت کردیم.
آقای شوشو مجموعهای از آهنگهای شش و هشت قدیمی را پیدا کرده است. آهنگهایی که در دوران کودکی و نوجوانی با آن رقصیدهایم و شادی کردهایم. تا کاشان به آنها گوش کردیم.
شماعی زاده میخواند: یک دختر دارم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره!
گوگوش میگفت: دختری چابک سوارم هیچ کجا رقیب ندارم!
شهرام شبپره میگفت: ای قشنگتر از پریا تنها تو کوچه نریا!
ویگن میخواند: زن ایرونی تکه! خوشگله بانمکه!
و من کوههای دندانه دار، تپههای شنی و دریاچه نمک را تماشا میکردم و قربان صدقه تک تک دانههای شن بیابانهای مملکتمان میرفتم. دلم میخواست لحظه به لحظه بایستیم، تا عکس بگیرم و زمین را ببوسم.
بعد از قم در مجموعه ستاره مارال توقف کردیم. دستشویی رفتیم، چای و قهوه و شیرینی خوردیم. قدری کش و قوس آمدیم و دوباره براه افتادیم.
در طول مسیر چندبار آقای شوشو محکم روی ترمز کوبید. پرسیدم:
- چرا اینطوری میکنی؟
- آخه به دوربین رسیدم، میخواهم سرعتم را کم کنم.
جیغم درآمد:
- خب با سرعت 120 برو، یکنواخت برو، اینطور رانندگی هم خطرناک است و هم عذاب آور
- دوست دارم با سرعت رانندگی کنم.
- شما یک روز تنهایی بروید و هرقدر دوست دارید سریع رانندگی کنید ولی قرار نیست جان و سلامتی من و پسر را به خطر بیندازید. تنهایی هرقدر دوست دارید سریع رانندگی کنید.
حیف از این مجادلات بیهوده که در هر سفر جادهای تکرار میشود. به پلیس راه رسیدیم. آقای شوشو خیلی آرام رانندگی میکرد. گفتم: واسا واسا! میخوام تو را به پلیس معرفی کنم. از بگومگو به خنده و شوخی زدیم.
ساعت یازده در کاشان بودیم.
تا اینجا را به کمک گوگل مپ و اسکرین شات ها آمدیم. این بار نوبت هنرنمایی GPS بود. عجب اختراعی است این GPS. مسیر هتل را تعیین کردیم و آن خانم باهوش داخل GPS علاوه بر این که قدم به قدم میگفت کجا برویم، مرتب به آقای شوشو تذکر میداد: سرعت خود را کم کنید! دل من خنک میشد. ولی آقای شوشو هم سرش را به علامت حرف نزن بابا! تکان میداد!
خیلی راحت به خیابان فاضل نراقی رسیدیم ولی GPS مسجد آقابزرگ و .. را نمیشناخت. مجبور شدیم از روش سنتی پرسان پرسان استفاده کنیم. یعنی از ماشین پیاده شدیم، از مغازه دارها آدرس پرسیدیم!
هتل مهینستان راهب در کوچه تنگ پیچ پیچ داغانی واقع شده بود. کوچهای به عرض یک ماشین. وقتی یک ماشین از روبرو آمد، نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هتل در دست ساخت وساز بود. عمله وبنا و خاک وخل، کوچه تنگترش... خلاصه حسابی تو ذوقمان خورد. لب و لوچه مان آویزان شد کهای دل غافل باز هم گول عکسهای قشنگ اینترنتی را خوردیم. ولی زود قضاوت کرده بودیم. وقتی وارد هتل شدیم یکمرتبه پرت شدیم به صد صد و پنجاه سال پیش:
سکوت، زیبایی، تمیزی، حوضهای لبریز از آب زلال، ایوانها و کرسیها...
دلمان ضعف رفت از بس قشنگ بود.
اتاقمان... وای اتاقمان، کوچولو، دنج با پنجره با شیشه رنگی، طاقچهها، درهای قدیمی کلون دار...
خدای من... ترکیبی هنرمندانه از امکانات مدرن و زیباییهای سنتی ایرانی.
از ذوقم جلوی باربر هتل، لپ آقای شوشو را ماچ کردم.
خیلی خسته بودم. شب گذشته بزحمت چهار پنج ساعت خوابیده بودم. خیال داشتم قبل از ناهار قدری دراز بکشم. اما آنقدر لبریز نوشتن بودم که نشد. آقای شوشو ذوق زده تر از من، رفت مسجد آقا بزرگ را ببیند.
پدر و پسر ساعت یک بعدازظهر برگشتند. برای ناهار ساندویچ کالباس خوردیم. نان و کالباس و خیارشور را از رودهن خریده و همراهمان برده بودیم. بعد خوابیدیم خوابیدنی . انگار چند سال بود نخوابیده بودیم. ساعت چهار بعدازظهر آقای شوشو را بیدار کردم و گفتم: بیا الان برویم بگردیم. اگر الان زیاد بخوابی، شب میخواهی بیدار بمانی. خوشبختانه اتاقمان تلویزیون ندارد. آنوقت شما کلافه میشوی. قبول کرد. پسر نیامد. میخواست بخوابد.
ادامه دارد...