بخش چهارم را اینجا بخوانید
روز سوم در کاشان- جمعه 16 بهمن
صبحانه خوردیم و به جاده زدیم. آقای شوشو با سرعت 180 کیلومتر رانندگی میکرد. با او کل کل نکردم، در عوض پلیس دو بار او را جریمه کرد. پیش خودمان باشد و به او نگویید، ولی دلم خنک شد! خدا کند او در سفرهای بعدی محتاطتر باشد.
آقای شوشو هوس پیتزا پرپروک کرده بود و میخواست ناهار را در تهران بخوریم. چند بار یادآوری کردم تهران خیلی شلوغ است و ما خستهایم. بهتر است بدون وارد شدن به شهر تهران به خانه خودمان برویم. آقای شوشو این مطلب را قبول کرد، ولی گفت باید چیزی را در دفترش بگذارد. مجبور شدیم وارد تهران شویم. خدای من! روز جمعه ساعت یک بعدازظهر تهران غلغله بود. یعنی من یک ساعت تمام داشتم با دنده یک رانندگی میکردم. کمرم درد گرفت. بالاخره آقای شوشو رضایت داد از خیر کارش در تهران بگذرد. ناهار را در رستوران آرش بومهن خوردیم.
به خانه که رسیدیم، سرم درد میکرد. به خاطر سرعت زیاد آقای شوشو بود؟ یا به خاطر دو بار جریمه شدن؟ یا به خاطر آلودگی هوا؟ نمیدانم. همه وسایل را وسط خانه ولو کردیم و پای تلویزیون نشستیم. تا ساعت نه شب یکسره سریال هاوس دیدیم. ساعت نه شب از شدت سردرد حالت تهوع داشتم. خوابیدم. تا صبح چند بار با اضطراب و تپش قلب بیدار شدم. وای خدای من! چقدر کار عقب افتاده دارم. هر بار که بیدار میشدم، نفس عمیق میکشیدم و به خود میگفتم: چیزی نیست. در بدترین حالت، سفارشهای خداحافظ خشم! را دیرتر تحویل میدهی. کسی نمیمیرد. بخواب! میخوابیدم و دوباره با تپش قلب بیدار میشدم.
روی هم رفته سفر خوبی بود.
کاشان شهر آرامی است. ما در طول سه روزی که آنجا بودیم حتی یک بار صدای بوق نشنیدیم. مردم خوشرو و بسیار مودبی دارد. گرم و مهمان نواز. هتلی که در آن ساکن بودیم، زیبا و راحت بود. آقای احمدی راهنمای هتل وقتی شاه نشین را به ما نشان میداد، به سقف اشاره کرد و گفت: میبینید سقف شاه نشین با ماه و ستاره آینه کاری شده است؟ مردم کاشان در تابستان زیر آسمان پرستاره میخوابیدند. همیشه چشمشان به ستارههاست. به همین دلیل سقف شاه نشین را هم ستاه باران کردهاند. من گفتم: چه رومانتیک! بیخود نیست کاشانیها شاعر لطیفی مثل سهراب دارند.
ما سه نفر ظرف هفت سال یاد گرفتهایم با هم کنار بیاییم. مهارت مدیریت خشم به من کمک کرد از مواردی که در سفرهای قبلی باعث دعوا و دلخوریمان میشد، اجتناب کنم. فکر میکردم "خداحافظ خشم!" را برای شما آماده کردهام، ولی بیش از هر کسی خودم از آن استفاده نمودم. فهمیدم من زیاد خودخوری میکنم، راهی ناسالم در مورد احساس خشم. دقیقا متوجه شدم چه رفتارهایی مرا ناراحت و عصبانی میکند. بعضی از آنها کاملاً مهم است و لازم است در موردشان اقدامی انجام بدهم و برخی دیگر بی اهمیت، پس بی خیالشان میشوم.
هر بار احساس میکردم دارم داغ میکنم از خودم میپرسیدم:
- 1-آیا مهم است؟
بسیاری از اوقات میدیدم، نه! مهم نیست. من خواستهای دارم، ولی اگر خواسته من برآورده نشود، ضرر بزرگی به من نمیزند. یا این که قرار نیست همه خواستههای من برآورده گردد ولی خواسته دیگری زیر پا گذاشته شود.
در مواردی که مسئلهای که ناراحتم کرده بود، مهم بود، از خودم میپرسیدم:
- 2-آیا کاری از دست من برمی آید؟
باز هم بسیاری از اوقات، هیچ کاری از دستم برنمی آمد. همین بود که هست. باز هم عصبانی شدن گرهای از کار من باز نمیکرد، فقط وقت و انرژیام را تلف میکرد.
من و آقای شوشو در طول این هفت سال راهی طولانی را پشت سرگذاشته ایم. هنوز کار داریم، هنوز خیلی کار داریم. ولی به خودمان افتخار میکنم. این ازدواجی است که قرار بود 20 روز پس از عقد به طلاق بینجامد. زیرا بعضی از اطرافیان ما دست به دست هم داده بودند تا ما را از هم جدا کنند، ولی ما خردمند بودیم. اجازه ندادیم دیگران ازدواج ما را خراب کنند. هفت سال گذشته...پنجشنبه ششم اسفند ماه سالگرد عقدمان است. این هم خاطره آن روز زیبا.