من عاشق نوشتن هستم و از همه مهمتر عاشق قصه و داستانم. دلم میخواهد داستان بنویسم، ولی نمیدانستم از کجا آغاز کنم. چند نفر از شما دوستان عزیز لطف کردید و چند کتاب معرفی کردید. کتابها را گرفتم. آنها را ورق زدم و کناری گذاشتم. از خودم پرسیدم هروقت میخواهی کار جدیدی انجام بدهی چه کار میکنی؟
سؤال خوبی بود!
من هروقت میخواهم کار جدیدی را شروع کنم خودم را میچسبانم به کسی که در آن زمینه خیلی قبولش دارم. او را دقیقاً زیر نظر میگیرم و سعی میکنم از او تقلید نمایم. تقلید از آن شخص باعث میشود کم کم افکار او به من نفوذ کند. کم کم میتوانم در آن موضوع صاحب سبک بشوم.
به همین دلیل تصمیم گرفتم خودم را بچسبانم به نویسندههای داستانهایی که دوستشان دارم. آنچه در دنباله میآید نتیجه بررسیهای من است.
ناکامیهای لوسی مونتگمری
سریال قصههای جزیره را میبینم و هر روز سؤالات بیشتری در مورد لوسی مونتگمری برایم بوجود میآید. هر نویسندهای در مورد دغدغههای خودش مینویسد. هرکدام از ما بیشتر اوقات به مطالب مشخصی فکر میکنیم و نویسندهها در مورد این مشغولیات فکری خود مینویسند. عناصری که مدام در نوشتههای مونتگمری تکرار میشوند، اینها هستند:
دختر یتیمی که در خانوادهای سختگیر پذیرفته میشود. خانوادهای که علاقهای به اوندارند و برحسب وظیفه از او نگهداری میکنند. علت این موضوع را کشف کردم. ولی عناصر دیگری هم در داستانهای او تکرار میشود:
علاقه به لباسهای زیبا. براحتی میشود حدس زد، این موضوع از کجا شروع شده است. لوسی به خاطر خساست، عقاید متحجر پدربزرگ و مادربزرگش همیشه لباسهای زشت و بیقوراه به تن داشته و در حسرت پوشیدن لباسهای زیبا میسوخته است. یک دختر فقیر معمولاً چنین مشغولیات ذهنی دارد.
ولی چرا سارا استانلی در سن دوازده سالگی این همه به ازدواج، عشاق دلسوخته، خواستگاران خجالتی، عشقهای از دست رفته و جوش دادن عروسی علاقه مند است؟
چرا در تمام قصههای مونتگمری، پسری از طبقه پایین اجتماع عاشق دختر داستان است؟
من ته و توه این قضایا را درآوردم! باباجان! من هم برای خودم میس مارپلی هستم دیگه:))))
لوسی مونتگمری یک خواستگار به قول خودش بی سرو پا داشته است که به او جواب رد میدهد. پسر چند سال بعد در اثر بیماری فوت میکند و مونتگمری مدتها عزادار او میشود. آخی.... او پسری فقیر و از طبقه پایین اجتماع را دوست داشته، ولی نتوانسته به غرورش غلبه کند و به عشق پاسخ مثبت بدهد. غرور او بیش از عشقش بود. با مرگ آن جوان، ضربه روحی شدیدی میخورد.
سپس چندین ماجرای عشقی دیگر هم داشته، ولی با بی مبالاتی یکی یکی آنها را از دست میدهد، عاقبت در چهل سالگی با کشیشی بسیار پیرتر از خودش ازدواج میکند. این کشیش علاوه بر پیر بودن یک عیب دیگر هم داشت: مرتب دچار حملات شدید افسردگی میشده است.
در حقیقت لوسی مونتگمری برای فرار از زندگی دشوارش مینوشته است. این هم کاری است که همه نویسندهها انجام میدهند. آنها از تلخیهای زندگی روزمره به شیرینی نوشتههایشان پناه میبرند، به سرزمین زیبای رویاها، جایی که میتوانند ماجراها را به شکلی که دوست دارند از نو بسازند.
بالاخره کشیش پیر میمیرد، ولی مرگ شوهر پیر و بیمار برای لوسی مونتگمری شادمانی به ارمغان نمیآورد. لوسی مونتگمری در سن 67 سالگی با مصرف داروی خواب آور خودکشی میکند...
هرگز حدس نمیزدم خالق آن شرلی، سارا استنلی و امیلی در دره سبز چنین زندگی تلخی داشته باشد.
مارک تواین از ستایشگران لوسی مونتگمری است و داستان تام سایر، هاکلبری فین و شاهزاده و گدا را با الهام از نوشتههای مونتگمری نوشته است. . بله! در داستانهای لوسی مونتگمری یک بار گنج پیدا میشود (مثل تام ساویر)، یک پسر یتیم و شاد یکی از قهرمانهای اصلی کتابهای لوسی مونتگمری است (مثل هاکلبری فین) یک بار یک بچه گدا شبیه به سارا از راه میرسد و آنها جای خود را با هم عوض میکنند (مثل شاهزاده و گدا). این سه داستان زیبا به صورت قصههای کوتاهی در میان انبوه نوشتههای لوسی مونتگمری گم شدهاند.
البته قهرمان قصههای مونتگمری، یک دختربچه است و قهرمان قصههای مارک تواین یک پسربچه. مارک تواین از مونتگمری تقلید نکرده است، بلکه او هم از زندگی پر از فراز و نشیب خود نوشته و سه شاهکار ابدی بوجود آورده است.
یعنی ممکن است من هم روزی بتوانم داستان بنویسم؟ نه! فکر نمیکنم. من واقع بینتر از آن هستم که صدها بار قصه یک عشق ناکام را به ازدواجی عاشقانه و موفق تبدیل کنم. یا حس طنزپردازیام کمتر از آن است که تلخیهای کودکیام را با روکش شکلاتی بپوشانم و همراه دیگران به آن بخندم. و کمروتر از آن هستم که مصیبتهای زندگیام را به صورت داستان در کوچه و خیابان جار بزنم. دلم نمیخواهد غصههایم هزاران بار تکرار شود و حتی تا پس از مرگم باقی بماند و ذهن جوانی را آلوده کند. ولی پیش خودمان باشد... دلم میخواهد میتوانستم قصه بنویسم. من عاشق قصهام. کیست که داستان را دوست نداشته باشد.
زندگی آدمها قبل از اختراع تلویزیون چگونه بوده؟ چطور روزمرگیها را تحمل میکردند؟ من هر شب با تماشای فیلمی یا خواندن داستانی یک ساعتی در دنیایی دیگر و رنگیتر زندگی میکنم. قبلاً مردم چگونه برهنگی حقیقت را تحمل میکردند؟