دوشنبه است. ساعت هشت و نیم به دفتر میرسم. هنوز کارمندان نیامدهاند. مطلبی در ذهنم بازی میکند، بالا و پایین میپرد و خودش را به این در و آن در میکوبد که از توی کله من بیرون بیاد و روی صفحه سفید ورد تایپ شود. ساعت هشت و نیم است. قبل از ورود کارمندان، نیم ساعت وقت دارم بنویسم.
پارسال دوشنبهها اصلاً به دفتر سر نمیزدم،.به همین دلیل وقتی سه شنبه به دفتر میآمدم، زیر یک عالم کار دفن میشدم. امسال تصمیم گرفتم دوشنبهها تا ظهر در دفتر باشم. دستی به سر و گوش سایت بکشم و سپس به خانه برگردم. تصمیم خوبی است. تا الان که خوب جواب داده.
وارد دفتر میشوم. ساعت را برای ده دقیقه تنظیم میکنم. اینطوری به خودم فرصت میدهم قبل از شروع کار، قدری با محیط دفترم هماهنگ شوم. یاد گرفتهام به محض ورود به دفتر، به کارها هجوم نبرم، بلکه آرام آرام آغاز کنم. لپ تاب را روشن میکنم. روسری و روپوشم را درمی آورم. یک بطری کوچک آب برمی دارم و روی میزم میگذارم تا در حین انجام کارهایم یادم بماند آب بنوشم. خاک گلدان را دست میزنم. خشک است. قدری آب پای گیاه میریزم. چتد دقیقه نرمش میکنم. آماده نوشتن هستم که در میزنند.
نظافتچی امروز زود آمده و راهروها را تمیز کرده. دستمزدش را میخواهد. هنوز کارمندان نیامدهاند. شال و مانتو را میپوشم. سه طبقه ساختمان را بررسی میکنم. به لبههای پنجرهها دست میکشم. غرق خاک است. میگویم گردگیری را کامل کند. دستمزدش را میپردازم. به دفتر بر میگردم. شال و روسری را کنار میگذارم. پشت لپ تاب مینشینم که هر دو کارمندم از راه میرسند. نیم ساعت فرصت اولیه صبحم از دست رفت. بعلاوه یادم رفت میخواستم چی بنویسم. مثل هزاران یادداشت که دیگر که پیش از نقش بستن روی صفحه مانیتور، از ذهنم میپرند.
کارهای امروز دفتر را با کارمندان هماهنگ میکنم و در اتاقم را میبندم. من یک ساعت کار میکنم و پانزده دقیقه استراحت. در مدت یک ساعت کارم، هیچکس نباید وارد اتاقم شود یا تماسی را به من وصل کند. تا ساعت یک بعدازظهر موفق میشوم سه تا یک ساعت بدون حواس پرتی کار کنم. احساس میکنم قرار است ساختمان بزرگی بسازم، ولی تمام امروز فقط توانستهام یک آجر را جابجا کردهام. انگار هیچ کار خاصی انجام ندادهام.
امروز سایت گیس گلابتون رسپانسیو شد. یعنی از این پس شما میتوانید سایت گیس گلابتون را روی تبلت و موبایل براحتی بخوانید، ولی خدای من ... حالا باید دوباره اجزای سایت را کنار هم بچینم تا درست و زیبا دیده شوند. یعنی دست کم تا دوهفته دیگر هیچ کاری غیر از بالا و پایین کردن بخشهای سایت نمیتوانم انجام بدهم. خوشحالیام از زیبا شدن سایت ظرف یک دقیقه به اضطراب برای حجم عظیم کار تبدیل شد. چند نفس عمیق میکشم و به خودم می گویم: بی خیال! این یکی هم میگذرد و تمام میشود.
خیال داشتم ظهر دفتر را ترک کنم، ولی با این وضعیت بهتر است تا ساعت یک بمانم و قدری بیشتر کار کنم. ساعت یک شد و هر سه نفرمان دفتر را ترک کردیم. روزهای دیگر ساعت یک من در دفترم تنها میشوم.
با ماشین به خانه میروم. ماشین را در پارکینگ میگذارم و سوار تاکسی میشوم تا به بانک بروم. در رودهن جای پارک بسختی پیدا میشود. به همین دلیل من ترجیح میدهم با تاکسی این طرف و آن طرف بروم. خوشبختانه کار بانکی سریع تمام میشود. به خانه برمی گردم.
دیشب مایه میزراقاسمی آماده کردهام. قدری روغن کف ماهیتابه میریزم و آن را روی شعله قرار میدهم. مایه میرزاقاسمی و تخم مرغ را داخل ماهیتابه میریزم. میز را میچینم. امروز دوشنبه است و خیال دارم خودم را تحویل بگیرم. بجای بشقاب یک دیس روی میز قرار می هم. سالاد، خیارشور و زیتون و میرزاقاسمی را کنار هم روی دیس میچینم. دوست دارم برای خودم اینطوری دیس بچینم. یک جورهایی به نظرم سلطنتی است. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید این کار را از چه کسی یاد گرفتهام. یک لیوان بزرگ شربت هم درست میکنم.
وای چه منظرهای! با نان تافتون به جان غذا می افتم. حالا نخور و کی بخور! چند قطره روغن روی چانهام میچکد.دستم کثیف شده. اهمیت نمیدهم. تنها هستم و دلم میخواهد مثل بچهها موقع غذا خوردن، کثیف کاری کنم. کثیف کاری موقع غذا خوردن، مزه دارد.
بعد از میرزاقاسمی نوبت یک لیوان بزرگ قهوه تلخ همراه با شکلات فندقی میرسد. خدایا شکرت! من هفت هشت سال است از خوردن غذا و چشیدن مزههای خوشمزه لذت میبرم. قبلاً غذا میخوردم که زنده بمانم. کم و نامرتب غذا میخوردم و از غذا خوردن لذت نمیبردم. انگار پرزهای چشایی زبانم درست کار نمیکرد. خدا خیر بدهد، آموزگار نازنینم را که کمک کرد کودک آسیب دیده درونم شفا پیدا کند. کودک درون ما مسئول لذت بردن است. وقتی کودک درون آسیب دیده و زخمی باشد، نمیتواند لذت ببرد.
حالا وقت استراحت است. شکم آدم با چیزهای خوشمزه پر شده باشد، نسیم خنک بهاری از پنجره بوزد، کتاب خدمتکارها نوشته کاترین استاکت در دستت باشد: سلطان جهانم به چنین روز غلام است
من فیلم Help را سه بار دیدهام، ولی هیچ فیلمی جای کتاب را نمیگیرد.
باد خنک میوزد و پرده را تکان میدهد. روی مبل دراز کشیدهام. بالش را زیر سرم قدری جابجا میکنم. پرده در دست باد میرقصد. نسیم خنک بهاری دستش را روی پوست صورتم میکشد. چه کارهایی دارم؟
کف آشپزخانه را جارو کنم و تی بکشم
کابیتهای آشپزخانه را دستمال بکشم
هال و اتاق خواب را گردگیری کنم
حمام و توالت را بشورم
و حواسم باشد خودم را خسته نکنم
دوباره به پرده رقصان نگاه میکنم و چشمانم را میبندم تا نوازش نسیم روی صورتم را بهتر حس کنم. بهار است. بهار.