پس از گذراندن دوره خداحافظ خشم، با خود پیمانی میبندیم: من پیمان میبندم به مدت 24 ساعت بدون خشم زندگی کنم. هر روز صبح پیمان را به خود یادآوری میکنیم. توجه کنید فقط 24 ساعت بدون خشم، ولی هر روز این پیمان را تجدید میکنیم. من چند وقتی است این پیمان را با خود بستهام. برای هر روز بدون خشم، یک برچسب قلبی شکل جایزه میگیرم. ردیف قلبهای سرخ و زیبا، دلم را شاد میکند. سه جلسه از کارگاه خشم گذشته، بنابراین با دوستان قرار گذاشتیم روز دوشنبه، روز بدون خشم باشد.
دوشنبه بیستم اردیبهشت. چه روز میمون و مبارکی. اردیهشت، ماه زیبای بهشتی نمره بیست هم بگیرد، چه شود!
هر سال در ماه اردیبهشت، کنگره جراحان برگزار میشود. جراحها از سراسر ایران در این کنگره گرد هم میآیند. پیش خودمان باشد و به کسی نگویید، ولی از کنگره جراحان خوشم نمیآید. چهار روز سخنرانیهای بی سر و ته و کم محتوا، وقت آدم را میگیرد، بدون آن که آموزشی داشته باشد، ولی ما پزشکان موظف هستیم هر سال آموزش ببینیم تا امتیاز جمع کنیم تا بتوانیم پروانه مطبمان را تمدید کنیم. مجبور هستیم در این کنگرهها و سمینارها شرکت کنیم و پول زور بدهیم. متاسفانه عزیزان برگزارکننده زحمتی برای بالا بردن سطح علمی و آموزشی آن نمیکشند.
چند سال پیش برای موضوعی که یادم نیست چی بود، مجبور شدم پیش برگزارکنندگان کنگره بروم. پزشکان بسیار خوبی هستند. آنها یقهام را گرفتند که "نظرت را در مورد کنگره بگو." من هم چاپلوسی و دروغ در دهانم نمیگردد، ولی نمیخواستم بی ادبی کنم. همینطور زل زل توی چشمانشان نگاه کردم. باهوش هستند، خیلی باهوش هستند. کنجکاو شدند و دورم را گرفتند که "بگو! بگو!" انگار داشتند امان میدادند. گفتم: "سطح علمی کنگره پایین است. چیز جدیدی نمیشنویم. فقط پول میدهیم، از کار و زندگی می افتیم تا امتیاز بگیریم." خب... فحش ناموسی داده بودم دیگه. داد و قالشان در آمد که ما تمام سال زحمت میکشیم که این کنگره را برپا کنیم.
در دلم گفتم: "اگر ما مجبور نبودیم امتیاز بگیریم، میخواهم ببینم چند نفر ثبت نام میکرد! اگر مجبور بودید با چند برگزارکننده دیگر رقابت کنید، آن هم بدون اجبار مسائل قانونی، یاد میگرفتید برنامههای علمی درست و حسابی برگزار کنید." ولی نگفتم. آش خالهام است. بخورم یا نخورم، فرقی ندارد. آن روز خودم را نجات دادم. من من کردم و رفتم.
امروز از صبح که بیدار شدم عصبانی بودم. باید به تهران میرفتم. روز تعطیلم را در رفت و آمد تلف میکردم و پول کلانی میدادم. در طول راه مرتب نشخوار فکری داشتم. چیزهایی یادم آمده بود مال هفت سال پیش! هی مچ خودم را میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم. چند دقیقه بعد میدیدم باز دارم در ذهنم داد و بیداد میکنم. GPS را روشن کردم، رادیو هم روشن شده بود. کنار جاده نگه داشتم و دفترچه راهنما را خواندم. نوشته بود چطوری ایستگاه رادیویی مورد نظرمان را با پنج شیوه مختلف پیدا کنیم، ولی ننوشته بود چطوری صدای آن را خفه کنیم! یکمرتبه به خودم آمدم و دیدم دارم سر رادیو داد میزنم: "خفه شو بابا!"
زدم زیر خنده. اولین باری بود که بر سر یک شی بیجان فریاد میزدم. چند دقیقه همانجا پشت فرمان نشستم و تکنیکهای آرام کردن را بکار گرفتم. به خودم گفتم: "خودت تصمیم گرفتی بیایی. میروی و دوستانت را میبینی. از منظرههای زیبای دور وبرت لذت ببر. خدا شهردار تهران را خیر بدهد. تهران در بهار چه زیباست. در رودهن و بومهن ما این منظرههای زیبای شهری را نداریم." آرام شدم و با آرامش راهم را ادامه دادم.
کنگره جراحان در سالن رازی برگزار میشود. جای سوزن انداختن نبود. خدا را شکر سیستم ثبت نام بهبود پیدا کرده. چند سال قبل برای پول دادن باید با هم کتک کاری میکردیم! الان دست کم موقع پول گرفتن عذابمان نمیدهند. یک کیف خوشگل هم هدیه گرفتم. چند سال پیش یک کلاسور بی ریخت میدادند. کیف را زیر و رو کردم. خوب بود!
وارد سالن اصلی شدم. اولین پنل در مورد جراحان و مسائل حقوقی بود. موارد شکایت شده مطرح میشد و راهکار میدادند چه مواردی را رعایت کنیم تا دچار مجازات زندان و دیه نشویم. یکی از موارد بیماری بود که پس از یازده سال از جراح خود شکایت کرده که در محل جراحی درد دارد. در تمام این یازده سال هرگز به جراح خود مراجعه نکرده بود. در جلسه دادرسی از او پرسیده بودند چرا بعد از یارده سال سکوت آمدی؟
بیمار با سادگی تمام گفته بود:
- همسایهمان تازگی از جراحش شکایت کرده و توانسته دیه بگیرد، من هم گفتم بیایم دیهام را بگیرم.
واااای! چه غوغایی شد. هر یک از جراحان از یک طرف داد میزد. مسئول حقوقی نظام پزشکی هم نشسته بود. آی فحش خورد! آی فحش خورد! در حد المپیک! بالاخره رییس جلسه مجبور شد به جراحی که داشت همینطور فحش میداد یادآوری کرد فحاشی به مسئولین جزای نقدی و حبس و شلاق دارد.
یک خانم دکتر زنان گفت: "دستمزد سزارین در امارات ده میلیون تومان است. من در یک بیمارستان دولتی کار میکنم. برای یک سزارین پرریسک پس از شش ماه دویست هزارتومان میدهند. شما کی میخواهید تعرفههای پزشکی را تصحیح کنید؟"
دکتر عاقله مردی گفت: "من چهل سال پیش ششصد ریال ویزیت میگرفتم. دستمزد سلمانی سی ریال بود. من به سلمانی پنجاه ریال میدادم. او هم دور سرم میچرخید. الان دستمزد سلمانی از ویزیت من بیشتر است."
همه داد میزدند. از حبس پزشکان، انگار که جراحان قاتل زنجیرهای هستند، دیههای سنگین، شکایتهای بی جهت که روحیه پزشک را خراب میکند، وقت او را میگیرد او را بی آبرو میکند.
دست آخر همه جراحان درخواست کردند وزیر بهداشت بیاید و به آنها پاسخ بدهد. من هم در دلم خندیدم که آره! حتماً میآید.
جلسه که تمام شد همه ما مثل آهن گداخته شده بودیم. به خودم گفتم. بفرما! این هم روز بدون خشم من! دو تا از دوستان را دیدم. یکی میخواهد بچهای را به فرزندی قبول کند. از مسیر سخت و نومیدکننده گرفتن فرزندخوانده گفت. دوست دیگری از طلاق خود گفت.
جلسه بعدی در مورد تازههای ........ بود. خوشحال شدم. آخ جون! حرف تازهای یاد میگیرم. اولین سخنران در مورد آناتومی صحبت کرد! انگار ما دانشجوی سال یک پزشکی هستیم. تازههای ........!!! هه هه! منتظر سخنران بعدی نشدم. از دوستانم خداحافظی کردم و سالن را ترک نمودم. ساعت سه بعدازظهر بود. صبح پارکینگ غلغله بود. ولی ساعت سه بعدازظهر ماشین من وسط پارکینگ خالی، تک افتاده بود. انعامی کف دست نگهبان گذاشتم و به راه افتادم. خب... حق و حقوق امسال کنگره جراحان را پرداختم. برگردم سر کار و زندگیام.
حیف... روز بدون خشم، در آتش خشم سوخت.
اینها را نوشتم، نه برای گله و شکایت. بلکه برای این که اذعان کنم دوشنبه روز بدون خشم نداشتم. حواسم باشد بعضی روزها زیاد خشمگین میشویم، بویژه وقتی در میان مردمان خشمگین قرار میگیریم. اگر در شرایط اجباری قرار بگیریم، اگر مورد بی عدالتی قرار بگیریم. اگر روز استراحتمان صرف چیزهای بیهوده شود. ولی خب... زندگی همین است. گاهی بالا و گاهی پایین. گاهی آرام و گاهی توفانی.
خوشبختانه بقیه روزم در اختیار خودم است. اول یک شربت آبلیموی مشتی برای خودم درست کنم.
پی نوشت: ساعت شش بعدازظهر آقای شوشو تلفن کرد و درددل کرد. غصه دار بود. به او پیشنهاد کردم به خانه برگردد. کنار هم نشستیم و تا ده شب حرف زدیم. دلمان سبک شد.