یکی از راههای عالی معرفی و فروش محصولات ( محصولات آموزشی، لباس، غذا، اسباب بازی، فرش، صنایع دستی، مصالح ساختمانی، ماشین آلات مختلف و بشمر تا هزارتا محصول دیگر) شرکت در نمایشگاههاست.
وقتی در نمایشگاه شرکت میکنید به صورت مستقیم با خریداران تماس دارید. آنها میتوانند سؤالات و دغدغههای خود را بپرسند و فوری جواب بگیرند. شما میتوانید با سؤالات و دغدغههای مشتریان خود آشنا شوید. شرکت در نمایشگاهها مزایای زیادی دارد.
راستش من سالها قبل به عنوان خریدار، چند بار در نمایشگاه کتاب شرکت کردم. یک بار همراه یکی از دوستان مترجمم بودم که خیلی خوش گذشت. کوپن تخفیف داشتم هوارتا! با نویسندههای محبوبم ملاقات کردم و از آنها کتاب هدیه گرفتم. ولی بعد از آن دیگر پایم را در هیچ نمایشگاهی نگذاشتم. من آدم درونگرایی هستم و از جاهای شلوغ و پرسر وصدا فراری هستم.
اولین باری که ارزش واقعی نمایشگاه را درک کردم، وقتی بود که همراه آقای شوشو در نمایشگاه دارویی دوبی شرکت کردم. این بار خیلی دقت کردم. چون دنبال خرید نبودم با حواس جمع، نمایشگاه را بررسی کردم و تازه فهمیدم خدای من! نمایشگاه عجب جایی است. نبض تجارت در نمایشگاهها میتپد و جریان خون را در رگهای اقتصاد کشورها جاری میکند.
پس از آن دو بار همراه انتشارات نسل نواندیش در نمایشگاه کتاب شرکت کردم. (این پست و این یکی پست) ملاقات حضوری با شما دوستان قلب مرا سرشار از شادی و امید کرد. امسال دلم میخواست خودم در نمایشگاه کتاب غرفه داشته باشم. من انتشارات ندارم. به همین دلیل نمی تواستم خودم یک غرفه کرایه کنم. با دو خانم ناشر هم هماهنگ کردم. غافل از این که شرکت در نمایشگاه کتاب شرایط دشواری دارد. برای مثال انتشارات باید دست کم سی جلد کتاب منتشر کرده باشد. آن دو خانم ناشر چنین شرایطی نداشتند و آنها هم نتوانستند در نمایشگاه کتاب، غرفه بگیرند.
امسال فرصت شرکت در نمایشگاه کتاب به همراه نسل نواندیش را از دست دادم، ولی اشکال ندارد. تصمیم دارم امسال دست کم یک بار در یک نمایشگاه شرکت کنم. حالا باید از کجا شروع کنم؟ هنوز نمیدانم. چند بار در اینترنت جستجو کردم تا فهرست نمایشگاههای تهران را پیدا کنم، چیزی پیدا نکردم، ولی می دانم عاقبت جوینده یابنده شود. امسال سرنخ را پیدا خواهم کرد.
آقای شوشو تا به حال دو بار غرفه داری کرده است. پنجم تا هفتم خرداد برای بار سوم غرفه داشت. کجا؟ در برج میلاد! تصمیم گرفتم همراه او باشم تا ترسم از غرفه داری بریزد. ببینم میتوانم شلوغی و سروصدا را تحمل کنم یا خیر.
قرار شد فقط روز چهارشنبه در نمایشگاه شرکت کنم. پنجشنبه برای کارگاه مدیریت خشم آماده شوم، چون جمعه آخرین جلسه کارگاه مدیریت خشم است. خدایا شش جلسه مثل یک چشم بهم زدن گذشت.
چهارشنبه ساعت شش صبح بدون زنگ ساعت بیدار شدم. کتری چای را گذاشتم و لباس پوشیدم: مانتو شلوار رسمی خاکستری با روسری طرحدار خاکستری-صورتی. آرایش ملایمی کردم. کفش پاشنه پنج سانتیمتری پوشیدم. (راهنمای لباس پوشیدن برای شرکت در نمایشگاه) چای آماده شد. همراه آقای شوشو صبحانه خوردیم.
روز قبل غرفه را چیده شده بود. من و آقای شوشو ساعت هشت و نیم به برج میلاد رسیده بودند. همکاران چند بار تلفن کردند که "کجایید؟ پزشکها اسپری وارت فریزر میخواهند. اینجا منتظر ایستادهاند." من فکر میکردم نمایشگاه ساعت ده صبح آغاز میشود و نمیدانستم از ساعت هشت خریداران اسپری وارت فریزر منتظر ایستادهاند. اسپری وارت فریزر 40% تخفیف داشت و پزشکان نتیجه خوب آن را دیده بودند. حالا هم میخواستند از فرصت استفاده کنند.
تا پایمان به غرفه رسید سه تا اسپری به فروش رفت. پس از آن گاهی اوقات غرفه پر از آدم میشد و کاملاً گیج میشدم. هر کسی از یک طرف سؤال میکرد و نمیدانستم سؤال را جواب بدهم یا کارت بکشم یا اسپری را در کیسه بگذارم و گاهی اوقات غرفه بکلی سوت و کور میشد. مثل موج دریا بود. مثل جذر و مد. من که نفهمیدم این نوسان برای چه بود.
آقای شوشو و دو همکار او در غرفه حضور داشتند و من نخودی بودم. اول کاتالوگهایمان را برداشتم و به تک تک غرفهها سر زدم و محصولمان را معرفی کردم. یکی از غرفهها فیلم می فروخت. سریال دکتر هاوس، آناتومی گری، برکینگ بد، فرندز، چگونه با مادرتان ملاقات کردم و شرلوک! بقیه سریالها را نمیشناختم. سریعاً سریال شرلوک را خریدم.
یکی از غرفه دارها خبر داد در نمایشگاه قبلی یک اسپری برای دوستش خریده و تمام زگیلهای دوستش برطرف شده. از او خواستم همین حرف را بگوید تا صدایش را ضبط کنم. قبول نکرد. گفتم لازم نیست اسم خود را بگوید، ولی باز هم قبول نکرد. خب... اگر محصولی خوب است و مشکل دوست شما را برطرف کرده چرا نمیگویید که بقیه افراد هم خبردار شوند؟
همه غرفهها را گشتم و کاتالوگها و هدایای رایگان را جمع آوری کردم. در هر نمایشگاهی عدهای راه می افتند و فقط هدیههای رایگان را دریافت میکنند و خوراکیها را میخورند. غرفه دارها اسم آنها را "کیسه به دستها" گذاشتهاند. من هم مثل یک کیسه بدست حرفهای غرفهها را جارو کردم! وقتی به غرفه خودمان برگشتم سه تا کیسه بزرگ کاتالوگ و هدیه جمع کرده بودم. چند تا شکلات و سوهان هم خورده بودم. شروع موفقیت آمیزی بود!
راستی من این کارها را انجام میدهم تا زودتر با محیط آخت بشوم و خجالتم بریزد. مثل کسی که یکمرتبه داخل استخر بپرد. خیلی خوب جواب میدهد!
پس از آن در غرفه خودمان ایستادم. یک کاغذ سفید به دیوار چسباندم. جایی که مراجعه کنندگان نمیتوانستند آن را ببیند. هدف فروش را روی کاغذ سفید نوشتم و با هر فروش یک خط روی کاغذ کشیدم. اینطوری هر چهار نفر میدانستیم قرار است چه تعداد بفروشیم و چقدر به هدف نهایی نزدیک هستیم.
اسپریها را در قفسهها و دور از دسترس گذاشته بودند. گفتند ممکن است کسی اسپریها را کش برود. من اسپریها را روی میز و جلوی چشم قرار دادم و گفتم: "اگر پزشکی آنقدر تردست است که روز روشن جلوی چشم چهار نفر یک اسپری میدزدد، نوش جانش! بدزدد! باباجان! بگذارید پزشکها اسپریها را ببینند." تا اسپریها را روی میز چیدم پزشکانی که با این محصول آشنا نبودند، در غرفه ما جمع شدند و سؤال پرسیدند و خرید کردند.
از معرفی وارت فریزر لذت میبرم. محصول مؤثری است. استفاده از آن بسیار ساده است. عوارض جانبی ندارد.برای چی خوبه؟ برای درمان زگیل.
یک آقای پزشک دو سه بار آمد و رفت و هنوز نخریده بود. پرسیدم:
آدم وقتی دلش پیش جنسی است و نمیتواند تصمیم بگیرد آن را بخرد یا نه، انگار یک خار به پایش فرو رفته. فروشنده باید کمک کند خار از پای مشتری بیرون بیاید. اگر جنس برای او مناسب است، آن را به دست مشتری بدهد و اگر مناسب نیست، فکر مشتری را راحت کند. خلاص!
نماشگاه تا ساعت سه بعدازظهر ادامه داشت، ولی من و آقای شوشو ساعت دو آنجا را ترک کردیم. من تازه گرم شده بودم! دلم نمیخواست غرفه را ترک کنم. یادم میآید چند سال پیش از فروختن خجالت میکشیدم، ولی الان افتخار میکنم محصول خوب را به دست مصرف کننده برسانم. از تک تک دقایقم در نمایشگاه لذت بردم.
خب! من برای غرفه داشتن در نمایشگاه حاضر هستم. منتظرم از جایی که نمیدانم کجاست به دستم برسد.