من عاشق دشت شقایق لار هستم. دیدن شقایقهای شگفت انگیز دشت لار و تماشای قله سرافراز دماوند برای من، مثل سفر زیارتی است. امسال آخرهای خرداد شقایقهای دشت لار باز خواهند شد. یعنی وسط ماه رمضان. آقای شوشو میداند دیدن این شقایقها برای من چقدر باارزش است، ولی ماه رمضان را چه کند.
به همین دلیل پیشنهاد کرد 14 خرداد برای دیدن شقایقها برویم. ناله کنان گفتم: الان آن بالا مثل یخچال سرد است. هنوز شقایقها باز نشدهاند. برویم که چه؟ می دانم او هم علاقهای به طبیعت گردی ندارد و برای دل من دارد چنین برنامهای میچیند. هرچند که برنامه خوبی نیست.
چهاردهم خرداد، ساعت چهار صبح که با صدای زنگ بیدار شدم، از شدت خوابالودگی داشتم تلو تلو میخوردم. آقای شوشو نماز میخواند. حال و روز مرا که دید، پرسید:
- مطمئن هستی میخواهی به دشت شقایق بروی؟
- مطمئن بودم که الان وقت دشت شقایق نیست و الان مطمئنتر شدم که دلم نمیخواهد به آنجا بروم.
به زحمت تختخواب را پیدا کردم و زیر پتو خزیدم. اینجا (رودهن) هنوز هوا آنقدر سرد است که من شبها دو تا پتو روی خودم میاندازم. البته پنجره را باز میگذاریم. نوازش دست باد خنک مزه دارد.
ساعت هشت صبح بیدار شدم. صبحانه خوردیم. از خیر طبیعتگردی گذشتیم و برای خرید به تهران رفتیم. این بار نوبت ظروف پلاستیکی، وسایل آشپزخانه و حمام بود. به شهروند آرژانتین رفتیم. خوشبختانه تمام وسایلی که نیاز داشتیم تهیه کردیم. برای ناهار به مستر دیزی رفتیم. بامزه بود: خوردن غذای سنتی در محیط کاملاً مدرن... ولی خداییش برای خوردن آبگوشت باید روی زمین چهارزانو بنشینید و با مشت بزنید روی پیاز! سوسول بازی حال نمیده!
سه تا پیراهن خنک هندی از تجریش خریدیم و برگشتیم. خسته، تشنه و با مثانه پر... مثل همیشه که از تهران برمیگردیم. وسایل خریداری شده را روی زمین ولو کردم. یک ساعتی نشستم و فیلم دیدم. بعد حمام کردم. آنگاه وسایل را جمع کردم. ساعت ده شب به رختخواب رفتم. به امید این که شنبه 15 خرداد بتوانم با بدنی آسوده از خوب بیدار شوم و به میان طبیعت بروم.
شنبه پانزدهم خرداد، ساعت شش صبح بیدار شدم... نه! خدای من! نه! باز هم خسته بودم. تنم درد میکرد. بعلاوه من و آقای شوشو باید روز یکشنبه برای حل مشکلی بزرگ به تهران برویم. باید برای یکشنبه انرژیام را حفظ کنم. کم کم دارم به این نتیجه میرسم به جای راه رفتن در طبیعت احتیاج دارم چند روزی در میان طبیعت ولو باشم!
دو سال اخیر هیچ سفری نرفتهایم. آقای شوشو قول داده امسال مرا به سفر ببرد. تا به حال چهار مقصد مختلف اعلام کرده است. من تا فیها خالدون هر چهار مقصد را درآوردهام: قیمت بلیت هواپیما و هتل، تاریخچه محل، نقشه جغرافیایی، مکانهای دیدنی و خوراکیهای محلی. در ذهنم به هر چهار مقصد سفر کردهام، همه جا را سیر دیدهام و بازگشتهام.
وقتی میپرسم: قرار است کی برویم؟ جواب میشنوم: بگذار کمی کارهایم روی غلتک بیفتد. میپرسم: حدوداً بگو! بعد از چند بار پرسیدن میگوید: مرداد. البته حق دارد که نمیداند قرار است کی میتوانیم استراحت کنیم. چون یک آدم کم عقلی تخته سنگی را به چاهی انداخته که صد تا آدم عاقل باید بیایند و ببینند میتوانند آن تخته سنگ را از چاه دربیاورند یا خیر... خدا کمک کند.
من الان به دورقوزآباد سفلی هم راضی هستم. فقط یک هفته کلاً همه چیز را تعطیل کنم. بخوابم... تماشا کنم ... یکی بپزد و من بخورم ... بعد برگردم. در حال حاضر روش زندگی من و همسرم ناسالم است. من روزهای کاریام را بدقت برنامه ریزی میکنم. حتی روزهای جمعه را بخوبی برنامه ریزی میکنم تا خستگیمان گرفته شود، ولی کافی نیست.
همه ما نیاز داریم گاهی اوقات چند روز پشت سر هم دکمه توقف را بزنیم و متوقف شویم.در ایده آل ترین شرایط هر فصل یک هفته. در معمولیترین شرایط سالی یک هفته. بهتر است هر سال دست کم به یک محل جدید برویم تا کسالت و یکنواختی ذهنمان برطرف شود. به امید آن که بتوانم دانستههایم در مورد مهارتهای زندگی را در خانواده به مرحله اجرا دربیاورم.