تا ده سالگی خانه ثابتی نداشتیم. به دنبال پدرم از این شهر به آن شهر جابجا میشدیم. ده ساله که بودم، بالاخره در تهران خانه ساختیم و ساکن پایتخت شدیم. من به هیچیک از خانههای دوران کودکیام دلبستگی خاصی ندارم، چون میدانستم آنها خانه خودمان نیستند و قرار نیست مدت طولانی در آنها ساکن باشیم. اولین خانهای که به عنوان خانه شناختم و میدانستم میتوانم به عنوان خانه روی آن حساب کنم، ویلا - باغ دماوند بود. فکر میکنم چهار ساله بودم که والدینم آن ویلا – باغ را خریدند.
تابستانهای خوزستان بشدت گرم است. وقتی ما بچه بودیم، مدارس خوزستان اردیبهشت تعطیل میشد. نمیدانم هنوز همینطور است یا خیر. مادرم دست ما بچهها را میگرفت و به دماوند میرفت. پدرم تنهایی در خوزستان میماند تا کار کند. من و برادرم به همران سایر بچههای فامیل، تمام تابستان در باغ سرسبز دماوند بازی میکردیم، از درختان بالا میرفتیم، در حوض کوچک، آب بازی میکردیم و دوچرخه سواری میکردیم. خدای من چقدر خوش میگذشت...
من با تمام درختان و بوتههای گل رز باغ دوست بودم و برای آنها اسم گذاشته بودم. آنها دوستان من بودند و در بازیهای پرماجرای من شرکت فعال داشتند. بعدازظهر که بزرگترها میخوابیدند و ما بچهها باید سکوت را رعایت میکردیم، من پتویی در سایه یک درخت میانداختم. روی پتو دراز میکشیدم، یک بالش هم زیر سرم میگذاشتم و با ولع کتاب میخواندم. بقیه روز، همراه بچههای فامیل، جیغ میکشیدم، آواز میخواندم و بالا و پایین میپریدم. آن روزها به جای راه رفتن، لی لی میکردم.
مهمانان همیشگی ما، پدربزرگ و مادربزرگم بودند. پدر و مادر مادرم. آنها دیگر مهمان نبودند که یکجورهایی صاحبخانه بودند. پدربزرگم از صبح تا شب در باغ بود. بیل میزد، هرس میکرد، گل میکاشت، آب میداد. باغ مثل دسته گل بود. مرتب و منظم. سبزیجات هم میکاشت. ما از نظر خیار، گوجه فرنگی، بادمجان، کدو و سبزی خوردن خودکفا بودیم. مادربزرگم عصرها یک نم آب به ایوان میپاشید، ایوان را جارو میکرد و زیلو پهن میکرد.
ماه رمضان را به خاطر میآورم: مادر، مادربزرگ و پدربزرگ روزه میگرفتند. من و برادرم هنگام سحر بیدار میشدیم و همراه آنها غذا میخوردیم. آنها پلو و خورش میخورند، ولی ما قدری نان و پنیر میخوردیم. پس از خوردن سحری، همگی میخوابیدیم.
مادربزرگم میگفت: شما بچه هستید، ولی میتوانید روزه کله گنجشکی بگیرید. از حالا که سحری خوردید تا وقت صبحانه هیچی نخورید. بعد از صبحانه تا هنگام ناهار هیچی نخورید. پس از ناهار تا وقت افطاری هیچی نخورید. اگر تشنه بودید، میتوانید آب بخورید، ولی غذا نخورید.
آخر ماه رمضان، روز عید فطر، یک پینه دوز (حشره کفشدوزک) میآوریم، روزههای شما را بهم میدوزد تا روزهای کامل داشته باشید. ما مجبور نبودیم روزه کله گنجشکی بگیریم. ولی با ذوق و شوق چند روز از ماه رمضان را روزه کله گنجشکی میگرفتیم. بعد در باغ دنبال پینه دوز (حشره کفشدوزک) میگشتیم تا روزههای ما را بدوزد و روزه درسته بسازد.
به مادربزرگم میگفتم مادرجون و به پدربزرگم میگفتم آقاجون. مادرجون! آقاجون! روح شما شاد. این روزها حسابی دلم براتون تنگ شده. می دانم صدایم را میشنوید. الان در کدام باغ خوش آب و هوا مشغول گشت و گذار هستید؟
عید همگی مبارک! روزه و نمازتان قبول!