جمعه ساعت هشت صبح بیدار شدم. آقای شوشو زودتر بیدار شده بود. رفت نان بخرد. میز صبحانه را هم چیده بود. من چای گذاشتم. وقتی آقای شوشو با نان بربری تازه برگشت، صبحانهای شامل چای شیرین شده با عسل، نان بربری، پنیر و گوجه فرنگی خوردیم. سپس من لباس پوشیدم و آقای شوشو، بساط پیک نیک را جمع کرد.
سوار ماشین شدیم. سرم را چرخاندم دیدم در جاده هراز هستیم. ای وای بر ما! باید از جاده فیروزکوه می رفتیم. دور زدیم و برگشتیم. دردسرتان ندهم که طبیعتگردی ما ساعت ده و پانزده دقیقه صبح آغاز شد. زمان شرم آوری برای شروع طبیعتگردی است، می دانم. ولی من خوشحالم میتوانم گاهی اوقات یکی دو ساعتی در کوچه باغها راه بروم. البته این بار، تقاص دیر بیدار شدن را دادیم و در گرمای سوزان دماوند، گرمازده شدیم. حالا تعریف میکنم.
جانم برایتان بگوید که در جاده پت و پهن فیروزکوه رفتیم و رفتیم. من مسیر را با گوگل مپ پیدا کرده بودم، یعنی حتی کیلومتر آن را مشخص کرده بودم، ولی خب... نمیتوانستم کاملاً مطمئن باشم. بالاخره تابلوی روستا را دیدیم. وارد روستا شدیم و ماشین را جایی پارک کردیم. از قصد نام روستا را بیان نمیکنم. دلم نمیخواهد سکوت این کوچه پس کوچههای قشنگ، بهم بریزد.
زدیم به دل کوچه پس کوچهها. خلوت بود. خلوت... فقط گه گاه کشاورزان را میدیدیم که بر سر جالیز بودند. یک قهوه خانه بامزه هم دیدیم. آنقدر رفتیم که از روستا خارج شدیم. از آن پس فقط کوهستان بود. ظهر شده بود و آفتاب بشدت تند بود. فقط دو بطری کوچک آب آورده بودیم. از شدت گرما، سرم گیج میرفت. عقب نشینی کردیم. با آفتاب سرظهر دماوند نمیتوانید شوخی کنید. اصلاً شوخی سرش نمیشود. میسوزاند و بخار میکند.
به آن قهوه خانه دنج برگشتیم. کارتخوان نداشت. ده هزارتومان پول نقد همراهم بود. دو تا چای، یک بطری بزرگ ماءالشعیر و یک بطری آب خریدیم. بقیه پول را به قهوه خانه دار انعام دادیم. روی تخت چوبی دراز کشیدیم و برگهای سبز گردو را تماشا کردیم. چشمانم را بستم و تمام عضلات بدنم را شل و رها کردم. چند دقیقه در آرامش مطلق بودم. دوباره چشمم را باز کردم و سبزی برگها را به درونم کشیدم. این کار را بارها تکرار کردم تا تمام تنش جمع شده در بدنم رها شود.
در قهوه خانه آهنگ شش و هشت داغانی گذاشته بودند. من اصلاً صدای آن را نمیشنیدم، از بس که در خلسه شیرین برگهای سبز فرورفته بودم، ولی آقای شوشو کلافه شده بود. بی تابی میکرد و مرتب تخت چوبی را تکان میداد. گوش او نسبت به موسیقی بسیار حساس است. موسیقی بد، او را عصبی میکند. من که کلاً اصلاً با موسیقی میانهای ندارم. برای من خش خش برگها و شرشر آب رودخانه کافی است.
پاشدیم و دوباره به کوچه باغ زدیم. نیم ساعت بعد دم ماشین بودیم. من در یکی از باغها، در سایه درختان، جایی را نشان کرده بودم. وسایل پیک نیک را آوردیم. البته زیرانداز نداشتیم. روی علفها نشستیم. نان و کالباس خوردیم. نسیم خنک صورتمان را نوازش میکرد. جوی آبی از کنارمان رد میشد.
صدای پای آب...
نوازش دست خنک نسیم...
درختان سبز رنگ...
آرام زمزمه کردم: سلطان جهانم به چنین روز غلام است...
بعد فیلم کوتاهی برای اینستاگرام ضبط کردم و همین بیت کوتاه را در آن تکرار کردم. بهانههای من برای خوشبختی ساده و کوچک هستند و من خوشبختم.
موقع برگشتن به خانه دم یک رستوران توقف کردیم تا از توالت استفاده کنیم. اگر مسئول نظافت توالت، انعام میخواست، یک ریال پول نداشتیم. آقای شوشو گفت:
- کارت را بکن، بعد از در پشتی خارج شو. آنجا منتظرت هستم.
- مثل بانی و کلاید شدیم. میخواهی قبل از ترک رستوران همه را زیر رگبار گلوله ببندیم و دخل را خالی کنیم؟!
- نه! فقط بی سروصدا بیا بیرون!
بعد از دستشویی، از در پشتی خارج شدم. کلاید منتظرم بود! سوار ماشین شدیم و او چنان ماشین را گازید که انگار راستی راستی بانکی چیزی زده بودیم!
در رودهن، به بستنی فروشی رفتیم. من هویج بستنی خوردم و آقای شوشو، آب طالبی. ساعت دو بعدازظهر با سردرد ناشی از تابش مستقیم و تند آفتاب به خانه رسیدیم. من صاف رفتم زیر دوش آب سرد، ولی آقای شوشو حتی جان نداشت حمام کند. خب ... طبیعتگردی در تابستان دماوند آن هم سر ظهر، همین عاقبت را دارد. ولی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود. جای شما خالی.