خاطره اول:
سه ساله بودم. مادرم یک جوجه برایم خریده بود. چقدر دوستش داشتم. جوجه در اتاق این طرف و آن طرف میرفت و جیک جیک میکرد. من هم دنبالش میدویدم. با او حرف میزدم. برایش قصه میگفتم. یک روز جوجه را برداشتم و روی مبل گذاشتم. خیال داشتم با چای و بیسکوییت از جوجه پذیرایی کنم. خانم همسایه به خانه ما آمد. زن تنومندی بود. به سمت مبل آمد و میخواست روی مبل بنشیند. هرچه گفتم: آنجا جوجه است. اصلاً نشنید.
خودش را روی مبل ولو کرد و ک...ن پت پهن و چاقش را روی جوجه گذاشت. من جیغ میکشیدم، گریه میکردم و خودم را به زمین میکوبیدم. او اصلاً محلم نمیگذاشت. انگار نه انگار که یک بچه سه ساله جلوی او دارد از شدت گریه غش میکند. حتی نفهمید روی چیزی نشسته است. مادرم آمد و دید من دارم جیغ میکشم و زار میزنم. متعجب شد. من هیچوقت گریه نمیکردم. هیچ وقت جیغ نمیکشیدم. همیشه سرم به کار خودم بود. برای خودم آواز میخواندم، میرقصیدم، با عروسکهایم حرف میزدم.
پرسید چی شده؟ من از شدت گریه نفسم بالا نمیآمد. یک جوری حالیش کردم که آن زنیکه نکبت روی جوجه نازنینم نشسته است. باز هم خانمه به روی خودش نمیآورد. مادرم به زحمت توانست او را وادار کند ک...ن گندهاش را از روی مبل بلند کند. بله... جوجه بیچاره کاملاً لهیده و خونالود بود. هنوز که هنوز است فکر میکنم چطور ممکن است آدم سرزده به خانه کسی بیاید تا وراجی کند، بعد به اندازه سر سوزنی به بچه آن شخص اهمیت ندهد. یعنی گوشهایش حتی صدای او را نشنود؟
خاطره دوم:
شش ساله بودم. مادرم درس مربی کودک میخواند. یکی از کلاسهای آنها بازیهای کودکستانی بود. ما بچهها عاشق این کلاس بودیم. ما بازیهای مختلف را اجرا میکردیم. بقدری برای اجرای این کلاس ذوق زده بودیم که قبل از کلاس میرفتیم و صندلیهای کلاس را دور اتاق میچیدیم تا حتی یک دقیقه از وقت بازیمان کم نشود.
آن روز ما همه صندلیها را جمع کرده بودیم، غیر از دو صندلی. این دو صندلی تقریباً وسط اتاق قرار داشتند. روی یکی از آنها یک خانم نشسته بود. خانم دیگر کنار او ایستاده بود و بشدت سرگرم حرف زدن بود. شاید میخواست روی صندلی دوم بنشیند، شاید هم نمیخواست. نمیدانم. شاید خودش هم نمیدانست.
من چند بار از آن خانم پرسیدم: آیا میتوانم این صندلی را بردارم؟ او اصلاً صدای مرا نشنید و با حرارت به حرف زدن ادامه داد. من صندلی را کشیدم و بردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که آن خانم تصمیم گرفت روی صندلی بنشیند. البته دیگر صندلیای در کار نبود. روی زمین پهن شد. من با عجله جلو دویدم که معذرت بخواهم. کشیده را خواباند در گوشم.
بهت زده او را تماشا کردم: زنی که قرار بود بزودی مربی بچههای کودکستان شود. بچهها مرا از کلاس بیرون بردند. صورتم را شستند و نوازشم کردند. همگی از ترس بهم چسبیده بودیم. من گریه نکردم. از وحشت زبانم بند آمده بود. او بقدری محکم به گوشیام سیلی زده بود که جای انگشترش روی صورتم کبود شد. آن روز هیچکس برای بازی به آن کلاس نرفت. روزهای بعد هم ما بچهها پایمان را در آن کلاس نگذاشتیم.
من به مادرم چیزی نگفتم. چون فکر میکردم لابد من کار اشتباهی انجام دادم و اگر به مادرم بگویم او هم مرا تنبیه میکند. مادرم متوجه نشد صورت من کبود شده است. شاید هم متوجه شد، ولی فکر کرده موقع بازی کردن، خودم را کبود کردهام. چند سال پیش که موضوع را به مادرم گفتم، خیلی متعجب شد.
گفت: آن روز و روزهای بعد استاد ما مرتب میپرسید پس چرا بچهها نمیآیند و ما نمیدانستیم چرا. کاش به من میگفتی تا حق آن زن را کف دستش بگذارم. دلیلی نداشت فکر کنی کار اشتباهی کردهای. اول این که تو چند بار از او پرسیدهای و او محل نگذاشته. دوم این که به فرض هم او نشنیده و تو صندلی را برداشتی. خب زنیکه گنده بک! باید یک بچه کوچک را کتک بزنی؟ آن هم با این وحشی گری؟
چی شد امروز یاد این دو خاطره افتادم؟
نمیدانم چرا یاد زنهایی افتادم که انگار هیچ وقت مرا نمیدیدند یا صدای مرا نمیشنیدند. من بشدت به محیط اطراف و حتی احساسات اطرافیانم حساس هستم. بویژه بچهها برایم خیلی مهم هستند. به همین دلیل نمیتوانم چنین زنانی را درک کنم. همسایه دفتر ما یک حاج آقا محضردار است. دو تا بچه کوچک دارد که خیلی اوقات آن طرفها هستند. هروقت مرا میبینند به طرفم میدوند و سلام میکنند و تا یکی دو دقیقه کنارم بالا و پایین میپرند. تند تند ماجراهای مهم روز را برایم تعریف میکنند. چنان ابراز احساساتی میکنند که دلم آب میشود.
این دو بچه شیرین، حاصل ازدواج دوم حاج آقاست. ده سال پس از جدایی از همسر اول، حاج آقا برای بار دوم ازدواج کرده است. بچه های همسر اول هم سر کار و زندگی خودشان هستند. همسرش خانم خوبی است. همسن و سال من است. یکی از خوشبختیهای کوچک روزانه من، دیدن "مائده" است.
دخترکی با نمک و سروزبان دار که از بس پرانرژی است، یک لحظه آرام ندارد. دائم بالا و پایین میپرد. مرا یاد بچگی من خودم میاندازد. ای جان! با آن سلام کردنهای صبحگاهی و عصرگاهیاش. برادرش را هم دوست دارم. تمام صورتش خنده است، ولی خب... این دختر کوچولو یک چیز دیگر است. گوله نمک! ماشاالله! کاش من هم بچه دار میشدم. آن وقت الان یک بچه هفت ساله داشتم... هیییییی.... کاشکی را کاشتند سبز نشد. بی خیال! همین سلام سلام با مائده را خوش است. برگردم سر کار و زندگیم. زندگی من پر نعمت و فراوانی است.