تمرین عادت ماه تیر، باعث شد زندگیام رنگ و بوی دیگری بگیرد: رنگ بهشت. هرقدر از زیر انجام عادت اردیبهشت در رفتم، این یکی را عالی اجرا کردم. من علاوه بر 14 کتابی که برای نوشتن کتاب بعدیام خواندهام، یازده کتاب داستان هم خواندم.
البته من هر روز کتاب میخوانم. بسیاری از ساعت روز، دارم مطالعه میکنم. در واقع فکر میکنم هیچکس نمیتواند به من فکر کند و به کتاب فکر نکند! من یک کرم کتاب کامل هستم. کتابخانه ما با سرعت سرسام آوری پر از کتاب میشود. هر چند ماه یک بار کتابهای نه چندان خوب را رد میکنم، ولی باز کتاب، کتاب، کتاب... انگار کتابها در خانه ما زاد ولد میکنند. آنها با سرعت زیاد در خانه ما تکثیر میشوند و اگر مواظب نباشم من و آقای شوشو کم کم زیر کتابها مدفون میشویم.
و عشق جدید من، کتاب الکترونیک است... قبلاً اصلاً از کتاب الکترونیک خوشم نمیآمد. دلم میخواست کتاب را ورق بزنم. الان متوجه شدم دوست دارم کتابهای کاربردی را به شکل کتاب کاغذی داشته باشم تا بتوانم زیر نوشتهها خط بکشم، در حاشیه کتاب یادداشت بنویسم. خلاصه کتاب را بجوم و قورت بدهم و مال خودم بکنم. ولی کتاب داستان.... آره کتاب داستان بهتر است در تبلت باشد. حجم کمتری میگیرد. برای فضای محدود کتابخانه عذاب وجدان نمیگیرم.
اعتراف میکنم در ماه تیر، عاشق فیدبو شدهام. در جشنواره عید فطر که تخفیف گذاشته بود، یازده تا کتاب داستان خریدم. امروز خودم را به چند تا نمونه کتاب مهمان کردم. رفتم که بی محابا ده دوازده تا دیگر بخرم، یادم افتاد که دارم از وقت خوابم میزنم که کتاب بخوانم. عین یک مامان خوب با خودم مذاکره کردم:
- عزیز دلم برات کتاب میخرم. ولی چندتا شرط داره.
دخترکوچولوی درونم، به علامت قبوله! سرش را تکان داد.
- بیا با هم این شرطها بنویسیم تا مطمئن باشیم اجرا میشه.
دختر کوچولو باز هم سرش را به علامت قبوله! تکان داد.
- چراغ اتاق خواب سر ساعت ده و نیم خاموش میشود. مهم نیست چقدر داستان قشنگ باشه. قبوله؟
- قبوله!
- قبل از این که برات کتاب بخرم، نیم ساعت خانه را تمیز کن، گردگیری و شستن کف آشپزخانه و از این چیزها. قبوله؟
- قبوله!
- برنامه کاری فردا را هم بنویس.
- باشه!
- راستی چند تا کار دیگر هم از برنامه کاری امروزت باقی مانده. آنها را هم انجام بده.
- باشه!
- پس برو شروع کن.
ساعت شش بعدازظهر با خودم معامله کردم، ساعت هشت شب بالاخره کارهایم تمام شد. دیدم مامان درونم داره حساب کتاب می کنه:
- راستی راستی برای انجام این چند تا کار کوچک، باید برات جایزه بگیرم. خیلی کار خاصی نکردی که!
بهش گفتم:
- نه دیگه قرار نشد، زیرش بزنی. باهات راه آمدم، حالا نوبت تویه که باهام راه بیای. مثل یک مامان خوب سر قولت بمون.
رویش کم شد و سر قولش ماند. آخی... چه کیفی داشت جایزه گرفتن و چه خوب بود مکالمه والد و بالغ و کودک درونم.
و یک اعتراف دیگه: دلم میخواست شب میخوابیدم و صبح بیدار میشدم و یهو میشدم داستان نویس، قصه مینوشتم پشت سرهم. قصههای خوشگلی که از خواندنشان سیر نشوم.
و یک اعتراف دیگه:
دلم میخواست دستم به پاییلو کوییلو و رولینگ میرسید و می توانستم آنها را وادار کنم هفت هشت ده تا داستان خوشگل دیگه بنویسند. خیلی سریع و فوری! مثلا ظرف یک هفته!
کتاب برای من، راه سرراستی برای ورود به بهشت آرامش فکری است. خب... چند تا اعتراف شد؟! آیا شما هم اینطوری عاشق کتاب هستید؟