خب ... از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، من دلم میخواهد داستان بنویسم. یادتان هست که از کجا شروع کردم؟ از بررسی دقیق کتابهای نویسندگان پرفروش. بعد نومید شدم که فکر کردم این کاره نیستم، اما خدایا... من میخواهم داستان نویس شوم. یک کتاب قصه نویسی پیدا کردم و دارم تمرینات آن را انجام میدهم. از قصد نام کتاب را نمینویسم، چون نمیدانم کتاب خوبی است یا خیر. اگر کتاب خوبی باشد، حتماً نام آن را اعلام میکنم.
آقای شوشو میگوید: "اجازه نده شیوه نوشتن تو را خراب کنند. همینطور که مینویسی، خوب است." ولی من نمیتوانم در مقابل وسوسه انجام تمرینها مقاومت کنم. این اولین تمرین کتاب است. اولین خاطره ای را که در ذهنم بالا آمد، نوشتم. البته به نظرم شبیه بقیه پستهای خاطراتم است، ولی خب ... سعی کردم شروع دراماتیکی داشته باشد. بفرمایید:
با سر تراشیده و لباس آبی بدریخت بیمارستان وسط کلاس ایستاده بود. استاد از او پرسید:
- برای آیندهات چه برنامهای داری؟
- تصمیم گرفتهام ازدواج کنم.
- اوه! چه جالب! با چه کسی؟
مرد با انگشت مرا نشان داد:
- با او!
استاد روبه من کرد و گفت:
- دخترجان! با او چه کردی؟ من میخواستم امروز او را از بیمارستان روانی مرخص کنم، تو که دوباره او را دیوانه کردی!
همه کلاس زدند زیر خنده. من هم خندیدم. در واقع از خنده روده بر شدم. چه شوخی بامزهای!
همان روز او را از بیمارستان مرخص کردند و هفته بعد خبر آوردند که از بالای ساختمان پنج طبقه پایین پریده و خود را کشته است. تازه آن موقع فهمیدم هیچ شوخیای در کار نبود. تصمیم او جدی بود.
چند ماه بود کارآموزی پزشکی را آغاز کرده بودم. به اصطلاح استاجر بودم. شرکت در بخش روانپزشکی اجباری نبود، ولی من با ذوق و شوق این بخش را انتخاب کردم. بیمارستان در انتهای کوی گیشا، بالای یک تپه زیبا و پردرخت قرار داشت. با تاکسی تا پایین تپه میرفتم. دم دروازه بیمارستان پیاده میشدم و قدم به جاده منتهی به بیمارستان میگذاشتم. هر 15 دقیقه یک ماشین از طرف بیمارستان میآمد و کارکنان را از دم دروازه به بیمارستان میرساند، ولی من ترجیح میدادم پیاده بروم. بیست و یک ساله بودم، اردیبهشت بود. جاده در میان جنگلی زیبا قرار داشت و دور تپه پیچ میخورد و بالا میرفت. انگار برای رسیدن به قلعهای طلسم شده باید از جاده کوهستانی پیچاپیچ بالا میرفتم. آن نیم ساعت پیاده روی اول صبح، چه کیفی داشت. فضا عطرآگین از بوی بهشتی اردیبهشت، هوا خنک و مطبوع، چشم اندازم، درختان سرسبز و آواز بلبلها.
کار ما استاجرها، تمرین معاینه روانی بود.ما با بیماران مصاحبه میکردیم و میزان سلامت روانی آنها را ارزیابی مینمودیم. روشی سیستماتیک برای معاینه روانی وجود دارد. باید قدم به قدم آن را اجرا کنید. تک تک سؤالات را بپرسید و پیش بروید. معاینه روانی حدود یک ساعت طول میکشد.
هر روز یکی دو پرونده در اختیار ما میگذاشتند و هر کدام از ما به سراغ یک بیمار میرفتیم و معاینه روانی را آغاز میکردیم. یک ماه آنجا بودیم و من دست کم با چهل نفر مصاحبه کردم، ولی فقط او را به خاطر دارم. 35 ساله بود. با سری تراشیده و لباس آبی و زشت بیمارستان. قدی متوسط داشت. اگر از سر بدون مو و لباس زشتش صرف نظر میکردیم، بدقیافه نبود. نه این که خوش قیافه باشد، ولی بدقیافه هم نبود. رفتاری بسیار محترمانه داشت. خدای من! او تومنی صد تومن با بقیه بیماران فرق داشت. کاملاً هشیار و سالم بود. او با سلامت عقل کامل، حتی سالمتر از من (!) جلویم نشسته بود و من از او سؤالات مسخره و کلیشهای میپرسیدم. سوالاتی مثل "امروز چه روزی است؟ اینجا کجاست؟ من چه کسی هستم؟ ...." او با دقت تمام و با حوصله جواب میداد. ولی نکته سنجیهای او و اطلاعاتی که لابلای مصاحبه کلیشهای تحویلم میداد، مبهوتم کرده بود. ترتیب سؤالات را میدانست. وقتی یک سؤال را میپرسیدم و جواب را یادداشت میکردم، در حالیکه چشمانش از شیطنت برق میزد، میگفت: سؤال بعدی هم این است. درسته؟ یا به من تذکر میداد: یادت رفت این سؤال را بپرسی. سؤالات را کامل بپرس. چیزی را از قلم نینداز. مگر به تو یاد ندادهاند دقیق و نکته سنج باشی؟ باید مثل یک کارآگاه به تمام گوشه و زوایای ذهن من سرک بکشی و هر نوع نابسامانی را تشخیص بدهی.
پس از یک ساعت و نیم، بالاخره مصاحبه روانی تمام شد. او حاضر شده بود آن مصاحبه مسخره به اصطلاح معاینه روانی را به او تحمیل کنم. طاقت نیاوردم به سراغ بیمار بعدی بروم. پرسیدم: تو اینجا چه میکنی؟ تو باهوش، دانا و دنیادیدهای. اصلاً اینجا چه غلطی میکنی؟
اشک چشمانش را پر کرد. بغض کرد. قدری این طرف و آن طرف را نگاه کرد. انگار داشت دنبال راه فراری میگشت. ولی راه فراری نبود. مجبور بود اعتراف کند:
من از یک خانواده سطح بالا هستم. سرتیپ فلانی را می شناسی؟ من پسر او هستم. در انگلستان دانشجوی دکترای فیزیک بودم، ولی یک روز از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم بروم وسط خیابان لخت بشوم و این کار را انجام دادم. مرا دستگیر کردند و به ایران برگرداند. معلوم شد دچار بیماری اسکیزوفرنی (جنون جوانی) هستم. این دفعه سوم است که در بیمارستان بستری شدهام. دیگر به باهوشی قبل نیستم. با هر حمله هوشم کمتر میشود. بعلاوه نمیتوانم بخوبی با مسائل ساده زندگی کنار بیایم. من میتوانم یک مسئله پیچیده فیزیک را حل کنم، ولی نمیتوانم یک شغل ساده داشته باشم و هر روز سر کار بروم. البته می دانم بزودی سلولهای مغزم دچار زوال می شوند و از عهده حل یک جدول ساده هم برنخواهم آمد. الان که داری با من حرف میزنی حالم خوب است و قرار است فردا از بیمارستان مرخص شوم، ولی هیچ آیندهای در انتظار من نیست. می دانم بزودی دوباره به همین جا برخواهم گشت.
من و او تمام آن روز در کنار هم قدم زدیم و حرف زدیم. برایم از فلسفه گفت. از کتابهای پیچیدهای که خوانده بود، از خاطرات جالبی که داشت و خدای من! عجب پسر باهوشی بود. من در مقایسه با او یک کرم خاکی بودم. نصف حرفهایش را نمیفهمیدم. بیشتر اصطلاحات پیچیدهای را که با مهارت به کار میبرد، هرگز نشنیده بودم. اردیبهشت بود، هوا لطیف و باغ و باغچه اطراف ما پر از گل. گل رز سرخی چید و با خجالت به دستم داد. با خوشحالی آن را گرفتم. تشکر کردم و به خانه برگشتم. روز خوبی بود. به من خوش گذشته بود. برای من همه اینها بازی بود. دکتربازی!
روز بعد استادمان گفت: خیال دارم یک نمونه جالب را به شما نشان بدهم. همان بیمار دیروز را به کلاس دعوت کرد. شرح حال او را گفت. داروهایی که در حال حاضر مصرف میکند، ذکر کرد. اعلام کرد درمان او موفقیت آمیز بوده و قرار است امروز او را مرخص کند. از او پرسید:
- امروز قرار است مرخص شوی. برای آیندهات چه برنامهای داری؟
و او گفت چه برنامهای دارد و من همراه بقیه دوستانم از خنده روده بر شدم.
روزی که شنیدم او خودکشی کرده، سرم گیج رفت. زانویم سست شد. روی زمین نشستم و زار زدم. چه روز تلخی بود. شنیدن خبر خودکشی او، یکی از خاطرات دردناک زندگی من است و باعث شد برای همیشه از روانپزشک شدن منصرف بشوم.