خب ... از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، من دلم میخواهد داستان بنویسم. یادتان هست از کجا شروع کردم؟ از بررسی دقیق کتابهای نویسندگان پرفروش. بعد نومید شدم و فکر کردم این کاره نیستم، اما خدایا... من میخواهم داستان نویس شوم. یک کتاب قصه نویسی پیدا کردم و دارم تمرینات آن را انجام میدهم. از قصد نام کتاب را نمینویسم، چون نمیدانم کتاب خوبی است یا خیر. اگر کتاب خوبی باشد، حتماً نام آن را اعلام میکنم.
آقای شوشو میگوید: "اجازه نده شیوه نوشتن تو را خراب کنند. همینطور که مینویسی، خوب است." ولی من نمیتوانم در مقابل وسوسه انجام تمرینها مقاومت کنم. تمرین دوم کتاب در مورد شخصیت پردازی است. کتاب گفته یک آدمی را نگاه کنید و سعی کنید شخصیت او را کشف کنید. خب! من امروز در مترو هستم. جای خوبی برای تمرین شخصیت پردازی.
سراغ کی بروم؟ همین خانمی که روبرویم نشسته خوب است. تا تصمیم میگیرم شخصیت خانم روبرویی را بررسی کنم، سرش را بلند میکند و با حالتی پرسشی به من مینگرد. به او لبخند میزنم. با گرمی لبخندم را برمیگرداند. لبخند مثل نور توی صورتش پخش میشود و صورتش را روشن و زیبا میکند. خب... چطوری او را زیر نظر بگیرم و بررسی کنم؟ من که رویم نمیشود به آدمها زل بزنم. زیرچشمی نگاه کردن هم خیلی ضایع است. چکار کنم؟ آهان! یک راه حل به نظرم رسیده. مثل دوربین زیردریایی شروع به رصد میکنم. چند بار سرم از راست به چپ و از چپ به راست میچرخانم، مثلاً دارم دور و برم را نگاه میکنم، ولی در هر چرخش یک لحظه او را برانداز میکنم. فکر میکنم در عمرم این همه با دقت آدمی را نگاه نکردهام، تازه یواشکی و زیرزیرکی!
خانمی که روبروی من نشسته، حدود 60سال دارد. تپل و بانمک است. موهایش را رنگ کرده، ریشههای موهایش قدری درآمده، ولی روی هم رفته وضعیت رنگ موها خوب است. معلوم است امروز صبح حمام کرده. موهایش از تمیزی و سلامتی برق میزند. آرایش ملایمی دارد. خیلی ملایم، ولی دقیق. در نظر اول به نظر نمیآید آرایش کرده باشد، ولی به تمام جزئیات آرایش، رسیدگی کرده است. شال سرمهای، مانتوی سرمهای و شلوار سرمهای به تن دارد. لباسهای راحتی هستند و بدنش راحت در آنها جا گرفته است. صندل جلو باز پوشیده. ناخنهای پایش بدقت پدیکور شده و با رنگ آبی اکلیلی لاک خورده است. جرات نمیکنم سرم را بالا بگیرم و صورتش را تماشا کنم، بنابراین 15 دقیقه بعدی را با تماشای انگشتان پای آن خانم میگذرانم!
موبایل او زنگ میخورد. گوشهایم را تیز کردهام تا سرنخی از زندگی او بدست بیاورم.
- دارم میرم بانک مسکن. برای وام خونه. اطراف خانه زری...
بقیه حرفهایش را نمیشنوم. همه عمرم به من گفتهاند استراق سمع کار بدی است، زل زدن به آدمها بد است. سیر و سماق آدمها را بیرون کشیدن بد است، حالا برای تمرین شخصیت پردازی ببین به چه حال و روزی افتادهام. فال گوش ایستادهام تا ببینم مردم پای تلفن چه می گویند. از بس صدای ذهنم در سرم بلند است که بقیه حرفهای آن خانم را نمیشنوم. تلفن قطع میشود. عینک مطالعه با قاب ظریف فلزی را از کیف دستیاش بیرون میآورد. پیامک را میخواند و آهی میکشد. با انگشت اشاره دست راست، روی دو سه حرف میزند. پیامک را ارسال مینماید. عینک را جمع میکند و به کیف برمی گرداند.
دستهایش مشت شدهاند. پاهایش را روی هم ضربدری کرده و سعی میکند خودش را جمع و جور و کوچک کند. زبان بدن او چه میگوید: او احساس ضعف میکند. احساس میکند در موقعیت ضعیف و شکنندهای قرار گرفته است. بار دیگر صورت مهربانش را نگاه میکنم و چند بار دیگر. بقدری در افکار دردناکش غوطه ور شده که دیگر سنگینی نگاه جستجوگر مرا حس نمیکند. گوشههای لبش پایین افتاده است. ابروهایش را در هم کشیده، انگار دارد درد میکشد. مشتهایش بیشتر فشرده میشود. بیشتر قوز میکند. پاهایش را بیشتر زیر صندلی جمع میکند.
یعنی چی؟ دیروز با صبر و حوصله ناخنهای پایش را پدیکور کرده و لاک اکلیلی زده است. امروز صبح بلند شده، حمام کرده، با دقت آرایش نموده، لباس مرتبی پوشیده و از خانه بیرون زده است. برای گرفتن وام خانه دارد به طرف بانک مسکن میرود و احتمالاً ناهار را در خانه دوستش صرف خواهد کرد. چرا اینقدر غصه دار و ناراحت است؟
او مجرد است یا متأهل؟ یک حلقه به انگشت انگشتری دست راست دارد و یک انگشتر زمرد به دست چپ؟ خب ... این یعنی چی؟ یعنی مجرد است یا متأهل؟ حلقه عروسی که انگشتر زمرد نیست. به نظرم مجرد است و میخواهد خانه بخرد. میترسد بانک با وام موافقت نکند. شاید هم نگران قولنامه خانه است. یا شاید نگران بازپرداخت وام است. نکند برای جور کردن بقیه پول خانه، عزا گرفته است؟
امروز صبح به خودش گفته: من میتوانم! من شجاع هستم. با دقت به سر و ضع خودش رسیده، ولی الان در مترو، در میان جمعیت، بشدت احساس تنهایی و بیپناهی کرده است. نگرانیها او را پیدا کردهاند و به قلب و ذهنش هجوم آوردهاند. احساس میکنم الان زمین باز میشود و او در گودال تاریک وحشتهایش سقوط میکند. باید در ایستگاه بعدی پیاده شوم. دلم میخواهد موقع پیاده شدن با دست روی شانهاش بزنم و بگویم: درست میشه! و دوباره آن لبخند پرنور را در صورتش ببینم.
خودم را دیدم که مثل فرشته مهربان مو آبی، به او لبخند میزنم و بشارت میدهم: درست میشه! و با دستم گوشههای لب او را بالا میکشم و می گویم: بخند! سرت را بالا بگیر! مشتهایت را باز کن! ضربدر پاهایت را باز کن و کف پاهایت را محکم روی زمین بگذار. قدرت در نافت احساس کن و مطمئن باش درست میشه. بعد او میخندد و همه مسافرین شروع به رقصیدن و آواز خواندن میکنند: دو دوشب نخوابیدم! ر روی ماهت دیدم!
سرم را تکان میدهم تا از رویاپردازی بیرون بیایم. دیشب فیلم آوای موسیقی را دیدهام، هنوز اثرش روی کلهام مانده است. قطار در ایستگاه میایستد. از جایم برمیخیزم. چند لحظه پا به پا میکنم، ولی جرات نمیکنم با او حرفی بزنم. از قطار مترو پیاده میشوم. چه تمرین عجیبی بود. انگار وارد روح یک نفر شدم و بیرون آمدم. تلو تلو میخورم. احساس میکنم او را میشناسم: بازنشسته است. تنها زندگی میکند. یک گربه حنایی دارد. عاشق شیرینی ناپلئونی است. دستپخت خوبی دارد. کیک کدوحلواییهایش محشر است. کتاب غرور و تعصب را آنقدر خوانده که تمام صفحاتش برگ برگ شدهاند.
امشب وقتی به خانه برگردد برای بار نود و هشتم کتاب غرور تعصب را به دست میگیرد و در حالیکه سر گربهاش را نوازش میکند، کتاب را ورق می زند. گاهی کتاب را کنار میگذارد و چای داغ سر میکشد و کلوچهای را گاز می زند. به ناخنهای پاهایش نگاه میکند و فکر میکند شاید بهتر باشد رنگ لاکش را عوض کند.
کاش باهاش دوست میشدم. چه خانم خوبی بود...