با خط هوایی عمان به تایلند سفر کردیم. هر صندلی، یک مانیتور داشت و مسافرین میتوانستند در طول سفر فیلم ببینند، موسیقی گوش کنند یا بازی کامپیوتری انجام بدهند. من که خوره فیلم، حساب کردم در طول سفر هفت هشت ساعته مان، میتوانم سه چهار فیلم ببینم. مثل بچههای شکمو که وسط یک جعبه بزرگ شیرینی خامهای افتاده باشند، این شیرینی را گاز میزنند، میاندازند آن طرف و بعدی را گاز میزنند و تمام شیرینیها را گاز زده و دست خورده میکنند، من هم بیست فیلم را ناکار کردم! آخر سر هم یک فیلم کامل ندیدم. همسرم یک فیلم کامل دید و خوابید. من تمام شب مثل دیوانهها فیلم عوض کردم. نیم ساعت به پایان پرواز طولانیام مانده، دیدم بازی فال ورق solitaire هم دارد.
آخ جون! من بازی کامپیوتری دوست ندارم. حوصلهام سر میرود، ولی نمیدانم چرا با دیدن این بازی اینقدر ذوق کردم. بازیام خوب نیست. دو سه کارت میکشم و نمیتوانم آن را حل کنم، بی خیال میشوم. ولی این بار آقای شوشو کنارم بود. وقتی دید بازیها را نصفه میگذارم، آمد وسط و شروع کرد به بازی کردن. کم کم قلق بازی دستم آمد. سر شوق آمدیم. با شانه هامون بهم ضربه میزدیم. کله هامون را بهم چسبانده بودیم تا بتوانیم زودتر از دیگری ورق را قاپ بزنیم. هواپیما فرود آمد و روی باند فرودگاه با سرعت حرکت میکرد، ولی ما دست از بازی نکشیده بودیم، من خدا خدا میکردم، هواپیما همچنان به حر کتش ادامه بدهد تا بتوانم آخرین بازی را هم به ثمر برسانم.
من روزهای دوشنبه با خودم قرارملاقات دارم. دارم در مورد عادت شهریور صحبت میکنم. یکشنبه هفتم شهریور خیلی خسته شده بودم. ساعت پنج صبح بیدار شده بودم تا کمپین را برای ساعت شش صبح فعال کنم و برای دهمین بار همه لینکها، عددها، شماره تلفنها را بررسی کنم. بعد به خاطر این که افراد زیادی هم زمان برای ثبت نام وارد سایت شده بودند و سعی کرده بودند به سایت بانک متصل شوند، سایت بانک اتصالش را قطع کرده بود. طفلک انگار ترسیده بود مورد هک قرار گرفت است. یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر سایت. تلفن دفتر یکسره زنگ میخورد و همکارانم به این طرف و آن طرف میدویدند. بعد ازظهر هم دو تا مشاوره داشتم. وقتی به خانه رسیدم، آش و لاش بودم.
روی مبل لمیدم که کتاب بخوانم، دیدم چشمانم میسوزد و گردنم درد میکند. اصلاً طاقت خواندن یک جمله را ندارم. به خودم گفتم بیا و امروز با خودت یک ساعت قرار ملاقات بگذار. چه فکر خوبی! ولی هیچ برنامهای برای قرارملاقات با خودم به نظرم نمیرسید. با خودم شروع کردم به حرف زدن، مثل این دارم با بهترین دوستم حرف میزنم.
من: دلم برات تنگ شده بود. الان هم یهویی دلم خواست تو را ببینم. برنامه خاصی ندارم، ولی فکر کنم با هم حرف بزنیم، خوب باشه.
خودم: دلم غنج رفت برای این یهویی! آره چه فکر خوبی. بیا همینطوری با هم در خانه قدم بزنیم و حرف بزنیم تا ببینم که دلمان میخواهد چکار کنیم.
من: (یک دستمال گردگیری دستم گرفتم و دارم خانه را گردگیری میکنم) ای وای! چطور شد که وسط حرف زدن با تو دارم گردگیری میکنم؟
خودم: چون این اتاق گرد دارد. تو هال و اتاق خواب و آشپزخانه را گردگیری کردهای و امروز خیال داشتی اینجا را گردگیری کنی.
من: ببخشید. گردگیری را برای یک وقت دیگر میگذارم.
خودم: چرا؟ داریم حرف میزنیم اتاق هم تمیز میشه. بگذار من هم کمکت کنم.
من و خودم دست در دست هم اتاق کار را گردگیری کردیم و گپ زدیم. بعد یهو هر دوتایی دلمان خواست فال ورق solitaire بگیریم. یک دسته ورق ته کشوی میز داشتم. دسته ورق را آوردم، روی قالی نشستم و ورقها را روی زمین پهن کردم. جای همگی خالی! دو ساعتی بازی کردم. کمرم دولا مانده بود چون عادت ندارم روی زمین بنشینم ولی همینطور بازی میکردم. هر دستی که برنده میشدم، از خوشحالی قاه قاه میخندیدم و هر دست که بازنده میشدم، لب و لوچه ام آویزان میشد. از خودم پرسیدم چرا دارم این بازی را انجام میدهم؟ چرا روی زمین نشستهام؟ چرا اینقدر ذوق میکنم؟
یکمرتبه یادم آمد چرا!
پدر بزرگم! بدربزرگم یک دست ورق کهنه داشت. ورقها از شدت کهنگی نوچ بودند و بهم میچسبیدند و لبه همهشان شکسته بود. او کف زمین، روی قالی می نشست و ساعتها فال میگرفت. گاهی اوقات از خوشحالی میخندید و گاهی اوقات لبهایش محکم روی هم بسته میشد. گاهی اوقات چشمانش را تنگ میکرد و گاهی اوقات چشمانش گشاد میشد. من گوشه دیگر اتاق سرگرم بازیهای خودم بودم، ولی او را زیر نظر داشتم. او کم کم اصول کلی فال ورق را به من یاد داد.
آه! یک خاطره دیگر هم یاد آمد:
نه ساله بودم. در ویلای یک دوست خانوادگی مهمان بودیم. خانم صاحبخانه را خیلی دوست داشتم. ا یک پسر و چهار دختر داشت. پسرش مهندس بود و در آمریکا زندگی میکرد. یکی از دخترانش دانشجوی معماری دانشگاه تهران بود، دومی و سومی دبیرستانی بودند. کوچکترین دخترش راهنمایی بود. دختران او یک جورهایی الگوی زندگی من بودند. همه خانوادهشان را دوست داشتم. آن روز را بخوبی به خاطر دارم. یک دسته ورق پیدا کردم و ورقها را چیدم که فال بگیرم. خانم میزبان پیشم نشست و گفت:
گفت: دیدم جر زدی، خوب کاری کردی. مرسی!
خندید و پا شد رفت.
امروز داشتم فکر میکرد آیا بچههای او خوشبخت شدند؟ نمیدانم. یک سال بعد از آن فال کذایی، انقلاب شد و آنها با عجله از ایران مهاجرت کردند. زن و شوهر در غربت دق کردند و مردند، ولی بچههایشان...؟ نمیدانم. انشاالله که خوشبخت هستند.
امروز چه چیزهایی به یادم آمد. این قرارملاقات با خودم خوب چیزی است. شما در قرارملاقات با خودم چه کردید؟