به جاده زدیم. از جاده اصلی خارج و وارد جاده باریک و پیچ پیچ کوهستانی شدیم. در جاده میپیچیدیم و بالا رفتیم. بالا! بالاتر! حس پرواز داشت. انگار سوار هواپیما هستیم و هواپیما دارد از زمین برمی خیزد. از هیجان و دلهره پرواز، میخندیدیم. به روستا رسیدیم و از پیرمرد روستایی، سراغ مقصدمان را گرفتیم.
- جاده دست چپ را بروید. ماشین را پارک کنید. از اون راه باریکه لنگون لنگون بالا بروید.
متعجب شدیم چرا میگوید لنگان لنگان بالا بروید. وقتی در آن شیب تند کوهستان، هن هن کنان و با درد کشاله ران بالا میرفتم، به خود گفتم:
- احتمالاً پیرمرد نگاهی به من انداخته و فوری حدس زده من از این شیب تند، لنگان لنگان که چه عرض کنم، سینه خیز بالا خواهم رفت!
دقیقاً 15 دقیقه راه رفتم که اعلام کردم دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم. در تایلندنامه خواندید که در طول سفر تایلند بخیه جراحی من پاره شد و چه مشکلاتی داشتم. با اعلام انصراف من از راه پیمایی، از کوره راه خارج شدیم و به کنار رودخانه رفتیم. رودخانه که نبود. جوی آب بود. روی علفها ولو شدم. آقای شوشو گفت:
- من تازه گرم شده بودم.
- خب... شما به ماشین برگرد. خوراکیها و زیرانداز را بیاور تا اینجا اتراق کنیم. اینطوری بیشتر راه میروید.
پیشنهاد خوبی بود. هم برای من که دیگر نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و هم برای آقای شوشو که دوست داشت بیشتر راه برود. چند دقیقه که گذشت متوجه سوزش شدیدی در ناحیه نشیمنگاهم شدم. از جایم برخاستم و دیدم روی بوتههای تیغ نشسته بودم! یعنی آنقدر اکسیژن کمی به مغزم رسیده بودم که نه تنها چشمانم نمیدید که پوستم هم چیزی را حس نمیکرد و چند دقیقه طول کشید تا وجود خارها را تشخیص بدهد.
کم کم نفسم جا آمد. یک مشت آب خنک به صورتم زدم. گفتم خنک؟ نه جانم! یخ یخ بود. انگار تکههای یخ روی صورتم ریختم. بوی پونه کوهی فضا را معطر کرده بود. پروانههای رنگارنگ دور سرم میچرخیدند. به درخت بیدی تکیه داده بودم و بر فرشی از شبدر نشسته بودم. آب در جوی قهقهه میزد، پیچ و تاب میخورد و کف میکرد و پیش میرفت. انگار یک دسته نوجوان، با شادی و شیطنت میخندند.
آقای شوشو، خیس عرق برگشت. از این راه پیمایی حسابی لذت برده بود. زیرانداز را پهنم کردم. سفره را چیدم. روسری و مانتویم را به شاخه درخت آویختم. کیفها را روی تخته سنگی کنار زیرانداز قرار دادم. ظرف پنج دقیقه پناهگاه موقت خوبی فراهم کردم. خانمها غریزه لانه سازی دارند. از این غریزه لذت میبرند و اگر نتوانند غریزه لانه سازی خود را ارضا کنند، افسرده میشوند. وقتی ازدواج به تأخیر می افتد و در خانه پدری میمانید، وقتی پس از ازدواج با خانواده همسر زندگی میکنید و خانه مستقلی ندارید، وقتی به خاطر اجاره نشینی باید مرتب خانه عوض کنید ... همه و همه باعث غم و افسردگی میشود. بگذریم.
نان و کالباس خوردیم و دراز کشیدیم. از لابلای برگهای بید، آسمان آبی را تماشا کردیم و بازی ابرها را. صدای جیرجیرک را گوش دادیم و صدای شرشر آب را. نفس را با هوای معطر تازه کردیم. من به دنبال پروانهها رفتم. همراه آنها از این گل به آن گل سرک کشیدم و همسرم با آب خنک جوی آب وضو گرفت و اقامه نماز کرد.
در آن گوشه دنج، زیر درخت بید، کنار جوی آب، روی فرشی از شبدر، در هوایی معطر از پونه کوهی و کنار یار دلنواز، بزمی شاهانه به پا بود. در این بزم پروانهها میرقصیدند و جیرجیرکها آواز میخواندند. هوا خنک بود. خنک خنک...