امروز خیال دارم از یکی از سوتیهای شرم آور خانواده چشمه علایی (خانواده خودم) پرده بردارم. میخواهم برای شما تعریف کنم ما چه بلایی سر ماهیگیرها آوردیم. مطمئن هستم آنها تا پایان عمر ما را به خاطر خواهند داشت و متاسفانه صلوات نثارمان نمیکنند!
ده دوازه سال پیش، که هنوز مجرد بودم، همه خانواده چشمه علایی دور هم جمع بودند. یک مرتبه تصمیم گرفتیم به دریاچه تار برویم. من، خواهرم، عمویم، پسرعمویم و خانم و دو دختربچهاش، نیمه شب سوار پاترول شدیم به جاده زدیم. جاده دریاچه تار، جاده خاکی، باریک، کوهستانی و بشدت پیچ پیچ است. آن شب حتی ماه در آسمان نبود. ما در تاریکی مطلق در جاده کوهستانی باریک پیش میرفتیم. فقط دو سه متر جلوتر از ماشین دیده میشد. ظرف آن دو سه ساعت، از شدت ترس، صدایمان در نمیآمد. این جاده یکجوری است که دکمه غلط کردن ندارد. وقتی داخل آن می افتی باید تا آخرش بروی. از بس که باریک است و درههای دو طرف جاده، عمیق و ترسناک است.
بالاخره رسیدیم و یک جایی پارک کردیم. داشتیم چادر را سرهم میکردیم که محیط بان آمد و گفت باید در کمپ اتراق کنید. اینجا خارج از کمپ، در معرض خطر گرگها و دزدان هستید. حالا کدام بدتر و خطرناکتر بود؟ نمیدانم. ما مثل بچههای حرف گوش کن، تحت راهنمایی او به کمپ منتقل شدیم.
آنجا بقدری تاریک بود که اگر دستمان را جلوی چشممان میگرفتیم، دستمان را نمیدیدیم. نتوانستیم آتش روشن کنیم، چون در آن تاریکی نمیتوانستیم هیزم جمع کنیم. ساعت چند بود؟ دو صبح. هنوز شام نخورده بودیم. نان، کالباس، خیارشور، چیپس و ماست را وسط گذاشتیم و شروع به خوردن کردیم. به کمک حس شنوایی غذا را پیدا میکردیم! مثلاً میگفتیم: "فلانی تو داری چیپس میخوری. چیپس را رد کن بیاد این طرف." پسرعمویم حتی میتوانست صدای ماست را هم تشخیص بدهد!
میخندیدیم و شوخی میکردیم. غذا خوردن در تاریکی هم حکایتی دارد. شکممان که سیر شد، شروع کردیم به آواز خواندن. بالای سرمان پرستارهترین آسمان دنیا پهن شده بود، شهابها تند تند رد میشدند. انگار آن شب، آسمان بساط آتش بازی راه انداخته بود. تا سحر بیدار ماندیم، خندیدیم، آواز خواندیم و آسمان پرستاره را تحسین کردیم.
هوا که کم کم روشن شد، تازه فهمیدیم ما در آن کمپ تنها نیستیم، بلکه حدود بیست چادر دور و بر ماست. چادرهای سمت راست و چپ فقط دو متر از ما فاصله داشتند. همگی ماهیگیر بودند. یک سال در انتظار چنین تعطیلاتی روزشماری کرده بودند. با شادمانی پروانه ماهیگیری خریده بودند. شب در کنار دریاچه اتراق نموده تا به محض طلوع خورشید، ماهگیری را آغاز کنند. بعد چه شده بود؟ ساعت دو صبح یک عده آدم آمده بودند بغل گوششان چادر زده بودند و تا خود صبح آواز خوانده بودند!
چپ و راست به ما فحش میدادند. زیر لب و به صدای بلند. ما مظلومانه پرسیدیم:
- چرا دیشب اعتراض نکردید؟ چرا تمام شب ما را تحمل کردید؟
- هوا تاریک بود. ما فکر کردیم شما یک مشت لات عرقخور مست هستید. چه میدانستیم تعدادی زن و بچه و آقای محترم هستید. گفتیم اگر نصفه شبی به شما اعتراض کنیم ممکن است ما را کتک بزنید.
- چرا الان دست از سرمان برنمی دارید؟ ما مردم آزار نیستیم، ولی نمیدانستیم در اطرافمان این همه آدم خوابیده است.
- ما عاشق ماهیگیری هستیم. یک سال پول جمع میکنیم تا وسایل مناسب تهیه کنیم. یک سال صبر میکنیم که فصل ماهیگیری از راه برسد. پروانه ماهیگیری میخریم. مرخصی میگیریم. شب اینجا اتراق میکنیم تا به محض طلوع خورشید بتوانیم قلاب به آب بیندازیم. اگر تا ساعت ده صبح ماهی گرفتیم، گرفتیم، وگرنه دیگر ماهی گیرمان نمیآید. بعد از ساعت ده صبح دیگر ماهیها با قلاب نوک نمیزنند. (از من نپرسید چرا. من از ماهیگیری چیزی نمیدانم. از تماشای دهان پاره شده ماهی با قلاب تیز، نفرت دارم) بعد شما از راه میرسید و نمیگذارید تا صبح خواب به چشم ما بیاید. ما یک سال منتظر فرارسیدن چنین روزی بودیم و شما آن را خراب کردید. باید یک سال دیگر منتظر فصل ماهیگیری بشویم.
ما به عنوان نامحبوبترین توریست در اطراف دریاچه تار، از خجالت نمیدانستیم چه بکنیم. بالاخره سرمان را پایین انداختیم و به دریاچه هویر رفتیم. در آب مثل برف دریاچه هویر شنا کردیم. تا جایی که ممکن بود از ماهیگیرها فاصله گرفتیم.
اگر روزی یک ماهیگیر برای شما تعریف کرد یک مشت آدم پرسروصدا کنار دریاچه تار تا صبح آواز خواندند... با کمال شرمندگی اعتراف میکنم آن آدمهای آوازه خوان، ما بودیم.
چی شد که یاد این خاطر افتادم؟ لطفاً پست بعدی را بخوانید تا بدانید که چرا یاد این سوتی شرم آور افتادم: دریاچه جادو