قرار بود این هفته به تهران برویم تا آقای شوشو بتواند تبلت بخرد. ولی پایش را در کفش کرد که الا و بلا، برویم وسط طبیعت. گفت: "الان هوا خیلی خوب است. تبلت که فرار نمیکند، ولی این هوای عالی از دست میرود." خب... کور از خدا چه میخواهد؟ یک جفت چشم بینا. او اصرار داشت به کنار همان رودخانه برگردیم. ولی من گفتم: حالا که آقای شوشو دارد با من راه میآید، چطور است یک خرده درجه سختی طبیعتگردی را بالا ببرم؟
کجا برویم؟ دریاچه تار!
جاده دریاچه تار بقدری سنگلاخ، و باریک و پیچ پیچ است که وسط راه، آقای شوشو گفت: "آناهیتا! خوار این ماشین را گ..." سری به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: راست می گویی. این جاده فقط مال جیپ و پاترول است. جلوبندی ماشینهای دیگر صدمه پایین میآید. رفتیم و رفتیم و رفتیم و زمانی که آقای شوشو خیال داشت هرجور شده دور بزند و به خانه برگردد، دریاچه زیبا را دیدیم. آقای شوشو گفت: "در این جاده ناهموار، از بس مغزم تکان خورده، الان دارم گیج گیج میخورم. نمیدانم سرم روی زمین است یا پاهایم."
من ساحل مخفی دریاچه را میشناسم. جایی که سایر مسافرین نمیتوانند شما را ببینند. کوله پشتی را برداشتیم و به آنجا رفتیم. به آنجا که رسیدم، گریهام گرفت. من فقط یک بار آن ساحل را دیده بودم، ولی آن را بقدری خوب میشناختم که انگار خانه آبا و اجدادیام است. آن روز که آن ساحل مخفی را دیدم فقط ده سال داشتم.
دون خوان، به کارلوس کاستاندا گفت: "مکان مقدس خود را پیدا کن. جایی که هروقت کم انرژی شدی میتوانی به آنجا برگردی و پرتوان شوی. جایی که در آنجا با مرگ خواهی رقصید. جایی که به محض دیدنش آن را میشناسی." حالا فهمیدم "مکان من" کجاست... من ده ساله بودم که اینجا را دیده بودم، ولی از آن زمان تا به حال بارها در عالم خیال به اینجا برگشتهام. بارها و بارها. من آنجا را با تمام سلولهای بدنم میشناسم.
زیرانداز را پهن میکنم. همسرم غذا میخورد. وضو میگیرد و اقامه نماز میبندد. به آب میزنم. کف دریاچه پر از قلوه سنگ است. با زحمت از روی قلوه سنگها عبور میکنم و در دریاچه چند متری جلو میروم. آب تا زانوهایم است. همانجا میایستم. همسرم را میبینم که بر سجادهای آبی از جنس آب، نماز میخواند. باد در گیسوانم پیچیده است. آفتاب با محبت پوستم را نوازش میکند. دریاچه با موجهای کوچکی پوشیده شده که مثل جرقههای نور چشمک میزدند.
من، کوه و دریاچهای که نورهای چشمک زن سطح آن را پوشاندهاند... انگار وسط دریاچه جادویی هستم... به افسانهها میاندیشم. می گویند نطفه زرتشت در دریاچهای در کوه دماوند پنهان شده است. روزی دختری در این دریاچه شنا خواهد کرد و با نطفه زرتشت باردار خواهد شد. سوشیانس، منجی بشر از دید زرتشتیان، به این شیوه به دنیا خواهد آمد. کدام دریاچه؟ چندین دریاچه در البرز وجود دارد، ولی محتمل است آن دریاچه افسانهای، همین دریاچه تار باشد.
جادوی دریاچه مرا دقایقی طولانی مسحور میکند. پاهایم بی حس شدهاند. میخواهم برگردم، ولی پاهایم به فرمانم نیست. با زحمت یک قدم برمی دارم و کف پایم روی قلوه سنگ فرود میآید. از درد دولا میشوم. افتان و خیزان به ساحل برمی گردم کاش کفش آب نوردی را با خودم آورده بودم.
نماز خواندن همسرم تمام شده. نزدیک او لب ساحل مینشینم و پاهایم را در آب میگذارم. چای مینوشم. از شدت هیجان، گرسنه نیستم. بقدری چشمانم گرسنه تماشا، پوستم تشنه نوازش دست باد و آفتاب و گوشهایم تشنه شنیدن سکوت است که احساس گرسنگی نمیکنم. باد خنک میوزد. من ژاکتم را دور تنم میپیچم. ساعت سه بعدازظهر است. گرمترین ساعت روز است و من یخ زدهام.
آقای شوشو خون دماغ میشود. دلم نمیخواهد آنجا را ترک کنم. از همسرم میپرسم: دوباره به اینجا برمی گردیم؟ پاسخ نمیدهد. گریهام گرفته است. دلم نمیخواهد آنجا را ترک کنم. وقتی داریم از آنجا دور میشویم، میخواهم شیون کنم. انگار بندنافی مرا به آن مکان سحرآمیز متصل کرده است. الان که دارم این مطلب را مینویسم، بغض گلویم را می فشرد.
در پیچ و تاب جاده رفتیم تا به نوک قله کوه رسیدیم. از آنجا همه منطقه دماوند زیر پایمان بود. خانهها، به زحمت دیده میشدند. انگار از بالای هواپیما داشتیم به منظره نگاه میکردیم. هول و هراسی داشت و در عین حال، لذتی شگرف. به خودم گفتم: اگر همین الان در دره بیفتم، هیچ افسوسی نخواهم داشت. افسون دریاچه جادو مرا ترغیب میکرد حجاب دنیای مادی را کنار بزنم و مشتاقانه به آغوش دنیای روشنتر بدوم.
در راه برگشت، در آن جاده ناهموار، آن قدر بالا و پایین کوبیده شدیم که مثل یک آدم حلبی، قر و قراضه گشتیم. وقتی برای نوشیدن آبمیوه از ماشین پیاده شدیم، گشاد گشاد، دولا دولا و قیژقیژکنان راه میرفتیم. آقای شوشو گفت: "اگر یک بار دیگر این راه را طی کنیم، همه پیچ و مهرههای بدنمان از هم باز میشود." ولی روح هر دو نفرمان شاد و شفاف است. باور نمیشود باز هم دریاچه تار را دیدم. انگار یک رؤیا بود. اگر رؤیا بود، چه رویای شیرینی بود...